برای مسابقه ی کتابخوانی، اداره می رویم. دور تا دور نمازخانه، از هرسنی بچه نشسته. دبیرستانی ها راهنمایی ها و دختران کم سنی که هنوز می توانند مقنعه ی سفید کج سرشان کنند و زیبا به نظر بیایند. کتاب هایشان در دستشان، چنان پاک و معصوم بودند که حتی من که بچه دوست نیستم، نمی توانستم چشم ازشان بردارم. ته دلم یک ذوقی کرده ام بابت رابطه ی سن و کتاب های در دستانشان. باخودم می گویم روزی می شود که به سن من برسند و کتاب از دستشان پایین نیفتد؟ مثل من که مانند معتادها، بلافاصله بعد از تمام کردن قلبی به این سپیدی، سفر شگفت انگیز مرتاضی که در جالباسی آیکیا گیر افتاده بود را شروع، و یک روزه هم تمامش کردم. و باز بلافاصله بعد از آن کافه پیانو را. که صبح که میرفتم مدرسه، صفحه ی ۱۰۲ بودم و زنگ آخر صفحه ی ۲۶۶ و اتمام کتاب :)
امتحان شروع می شود، میان امتحان، یک مرد کوتاهِ چاقِ کچل، که مثلا بازرس است اما به استقبال چیزی جز صورت دخترکان نیامده، میاید می ایستد بالای سرمان. هرکس امتحانش تمام می شود را نگه می دارد تا باهاش گپی بزند.
+دخترم کلاس چندمی؟ +سوم. +چقد کوچولویی! کتابتو بده ببینم.
کتاب را باز می کند و معلوم نیست از سر بی مزگی یا واقعا بی سوادی، می خواند: این چیه؟ خَرِ زُهره؟ هاهاها.
مقنعه سفید با نگاه عاقل اندر سفیه و لبخند محجوبانه ای پاسخ می دهد: خَرزَهره.
یک مرد است و یک رفتار، اما در نظر هر کدام از ما متفاوت است. دبستانی ها شاید یک آقای چاق بامزه میبینندش و راهنمایی ها یک مرد لوس بی مزه که مثل بیشتر بازرس ها آمده فضولی و روی اعصاب مردم راه رفتن. و دبیرستانی هاهم نگاهشان را ازش میگیرند و با تاسف به همان چیزی فکر می کنند که در ابتدا من بهش فکر می کردم.
یک دختر راست قامت چادری را نگه می دارد. دبیرستانیست به گمانم. یکم حرف بیخودی میزند و در آخر می پرسد: دخترم تجربی‌یی یا ریاضی؟
مفتضحانه ترین و حال بهم زن ترین سوالی که میتوانید از یک نفر بپرسید تا ته حماقتتان را نشان دهید. دختر کمی اخم می کند و سرش را بالاگرفته، خیلی جدی می گوید: انسانی. یک لبخند ریز مینشیند برلبانم. مرد میگوید: اهااا. انشالا که موفق باشی. و دختر راهش را می کشد و می رود.

ادامه مطلب


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها