گاه نوشت های یک نویسنده



۲۵ بهمن روز ولنتاین، روز عشق است.

عشاق بهم هدیه میدهند، جشن میگیرند، بیرون می روند و. .

اما یک چیزی، تا بحال شده که روز ولنتاین بیاید و دغدغه ی دیگری  به جز دوست دختر/پسر تان داشته باشید؟

شده روز ولنتاین یک هدیه ی خوشگل با یک شیرینی یا کیک قلبی❤ بخرید و ببرید خانه ی مادرتان؟ یک بوس خوشگلش کنید و از ته دلتان بگویید که عاشقش هستید؟

کسی که اولین نفردر زندگیتان است که به شما عشق ورزیده و در وجود خود پرورده است.

ولنتاین پارسال، مادرم در یک رستوران با یک میز خوشگل پر از هدیه سورپرایزم کرد.

 از بچگی هم، آن وقتی که نه می دانستم ولنتاین چیست و نه ۲۵ بهمن کجاست، مادرم روز ولنتاین برای من عروسک های خوشگل پشمالو می خرید.

کمی که بزرگ تر شدم و بچه های مدرسه مان درگیر کادوی ولنتاین و دوست پسر و این ها شدند، وقتی در بین نظر خواهی هایشان از هم درباره ی ساعت و کمربند و لباس و . من می پرسیدم که برای مادرم چه بخرم؟ میگفتند که وااا مگر مادرت شوهرت است که برایش هدیه ولنتاین بگیری؟

الان که بزرگ شدم و می توانم استدلال کنم و این ها، خیلی دوست داشتم  بتوانم بهشان بگویم که عشق خالصانه ی مادر صد برابر یک شازده ی خیالی که در آینده بیاید می ارزد. هزار برابر این شلوار پاره پوش های شلوار تنگِ سیگار کش ارزش دارد. و مهم ترین و اولین کسی‌ست که باید ولنتاین عشقتان را به او ثابت کنید.

می توانستم بهشان بگویم که مادرم کسی بود که این احساس زیبا را در وجود من بارور کرد. او بود که احساس ارزشمندی به من داد. احساسی که باعث شد با هر حرف محبت آمیزی به قول معروف خر نشوم و در بغل این و آن ندوم.

هر سال برایش کادوئی می خریدم ولی امسال دوست داشتم بنویسم. احساسات قلبی ام را. تشکراتم را که باز هم در وصف زحماتش نمی گنجد.

مامان جدای از تمام زحماتی که برایم کشیدی، جدای از ژن و غیره، اگر همان اول که از او کتاب و داستان میخواستم مثل بعضی از مادر های خرافاتی دیگر میگفتی رمان بد است و فلان است و ذهن را خراب میکند و همان شکوفه ی نوشکفته ی مرا می پژمراندی، من الان دیگر من نبودم. دیگر از ته دل هق زدن با کتاب ها، از ته دل خندیدن باهاشان، غصه، درد،ناراحتی،نگرانی و شادی را بر پهنه ی کاغذ نوشتن خبری نبود. وای حتی تصورش هم برایم دردناک است☹

خاطره هایی که با هم مرور می کنیم، خنده هایت را مهربانی ها و اخم ها شادی هایت را با هیچ چیز عوض نمی کنم. دوست دارم بدانی که اگر گاهی فراموشکار میشوم، مهربانی هایت را از یاد نمی برم. نوشته را که خواندی دوست دارم بعنوان هدیه، از ته قلبت برایم دعا کنی

وبلاگ نویسی ام را از آذر شروع کردم ولی می خواستم در یک زمان خاص ببینیش

من می نویسم و می نویسم. این نوشته ی وبلاگم تقدیم به شما.

 اولین کتابم هم



خاطره ای از زندگی  53/9/20

زندگی مجموعه ای از رخداد است. مجموعه ای از خاطرات تلخ و شیرین. که زیبایی ها و زشتی ها را توانا دارد. و دقت و حوصله ی زیادی لازم است که علف هرز های زشتی را از کنار جویبار آرام و شادی آفرین زندگی وجین کنیم تا زندگی در کاممان چون شهد شیرین شود.

برای روشن شدن مطلب یک گل سرخ را در نظر مجسم کنید که با آن گلبرگ های لطیف و بوی روحپرورش،خار را نیز در کنار خود پرورش می دهد. پس گل و خار و شادی و رنج در کنار یکدیگر قرار دارند. فقط کافی است چشم زیبابینمان را بیشتر تقویت نماییم تا بتوانیم از زندگی حداکثر استفاده را ببریم.

و من از بین خاطرات گوناگون زندگی این یکی را انتخاب و بازگو میکنم.

بهار با همه شکوه و عظمتش فرارسیده بود. گلهای سرخ و لاله در بین سایر گل های وحشی صحرایی جلوه و زیبایی چشمگیر تری داشت. صبح آن روز با صدای چهچهه پرندگان که از درختی به درختدیگر می پریدند از خواب بیدار شدم.

نسیم صبحگاهی بوی گل های گوناگون را به همراه خود از پنجره باز اتاق به داخل می آورد‌. شبنم سحرگاهی چون دانه های مروارید گلهای بنفشه را زینت داده بود.

همه افراد خانواده طبق قرار قبلی وسایل مورد نیاز را آماده کرده و قبل از طلوع سرخ فام خورشید، عازم محلی که از قبل در نظر گرفته بودیم شدیم. محل مورد بحث قسمتی از جنگل بود که مناطری بس دلکش داشت و من که به نقاشی علاقه زیادی داشتم وسایل نقاشی نیز با خود برداشته بودم تا اگر فرصتی شد از ان همه شکوه و عظمت استاد طبیعت درسی بیاموزم. هنگام تولد خورشید که با نور بی دریغ خویش دنیا را روشنی می بخشید، به مقصد رسیدیم.

فرش گسترده و مهیای تهیه صبحانه شدیم. و چون هر کدام قسمتی از کار را برعهده گرفتیم صبحانه خیلی زود آماده شد. و بعد از صرف صبحانه بچه ها که توپ همراه آورده بودندمشغول بازی شدند و منهم وسایل نقاشیم را برداشته، به طرف آبشاری که در آن نزدیکی واقع شده بود و در اثر ریزش ملایم آب به تخته سنگ های کف بستر رودخانه صدای دلنوازی ایجاد می کرد، رهسپار شدم. و مشغول ترسیم آن آبشار زیبا و فرش زمردین اطراف آن گردیدم.

چنان محو زیبایی ها و عظمت و شکوه جنگل شده بودم که گذشت زمان را به کلی فراموش کرده بودم. و تنها زمانی به خود امدم که گرسنگی سخت آزارم می داد. به همین جهت تابلوئی را که رسم کرده بودم همراه سایر وسایل نقاشی جمع و به میان افراد خانواده برگشتم. ناهار آماده و سفره گسترده بود. بعد از صرف غذا دسته جمعی به گردش در اطراف آبشار و جنگل پرداختیم. و غروب خورشید را که به آرامی پشت کوه های سر به فلک کشیده دور دست پنهان می شود نظاره نمودیم. و با روحیه ای شاد و نیروی زیادتری برای مبارزه با مشکلات زندگی وسایل مان را جمع و به منزل مراجعت نمودیم‌.

و بعد ها که در یک نمایشگاه نقاشی تابلویم را به معرض نمایش گذاشتم _جالب اینکه با وجود مبتدی بودن در امر نقاشی _تابلویم برنده شد.

و من آن روز شادی آفرین را که باعث موفقیتم در امر نقاشی بود هرگز از یاد نمی برم.


حقیقت زندگی      ۵۳/۱/۲۲

در حاشیه زندگی به زیست ادامه دادن و با احتیاط کامل از خطر لغزیدن گام برداشتن در واقع در سایه زندگی بودن تا در متن آن قرار گرفت و با امواج سهمگین و خروشان دریای زندگی که در هر قدم انسان چون کوه قد برافراشته اند و در مبارزه و جدال بودن، مقایسه اش مانند بهار و زمستان است.

زمستان در حال احتزاز است. آخرین نفس ها را در سکوت و س کامل می کشد. و حال آنکه بهار در رگ هایش خون جوانی جریان دارد و باد عشق همه جا را سرسبز و شادمان می کند.

تا آنجا که به خاطر دارم همیشه تصور می کردم که اگر در حاشیه ی زندگی قرار بگیرم و یا بهتر گفته باشم در پناه حمایت یک قدرت دیگر واقع شوم. برای رسیدن به مقصد احتیاجی به مبارزه با مشکلات نخواهم داشت و از این رو دلم می خواست همیشه در همان حالت کودکی بمانم تا طعام آماده را در دهانم بگذارند و منتطر فرو رفتن شوند. و متاسفانه خیلی دیر پی به حقیقت زندگی بردم و مصمم شدم که چون میلیون ها میلیون افراد دیگردر متن زندگی قرار بگیرم و با حقیقت زندگی زیست کنم نه با اوهام و خیال بهار باشم نه زمستان. زندگی کنم نه تقلیدی از زندگی دیگران و برای انجام چنین عمل مهمی احتیاج به آزادی عمل داشتم و پاره کردن بند های سنتی که بر دست و پایم بسته بودند و این بر هیچکس پوشیده نیست که پرنده اسیر قفس درست بخاطر اسارتش از خطر های احتمالی بدور است و اگر منم جانم را از خطر حفظ کنم حرفی به خطا زده ام.

پس نباید برای جلوگیری از خطر احتمالی لغزیدن در حاشیه زندگی قرار گرفت و اگر زندگی را آنقدر کوچک تصور کنیم که در حد بازی شطرنج در آید؛ برای اینکه یکی از مهره های این بازی باشم حتی در حد یک سرباز که به هر حال به بازیش میگیرند و برای این که به حرکت در آورندش مقداری فکر می کنند.

مانند یک مبتدی در شنا ناگهان خود را در میان امواج عظیم دریای خروشان زندگی رها کردم و برای نجاتم از نابودی شروع به دست و پا زدن نمودم. و انقدر این کار را که بی نهایت برایم شاق بود تکرار کردم که سرانجام به ساحل زندگی رسیدم.

و حالا ازینکه بعد از ان همه تلاش به هرحال در متن زندگی قرار گرفته ام و اصولا وجودم مطرح است و مانند یک انسان زندگی میکنم نه یک سایه یا تصویر، خوشحالم.

****

نوشته ای بود از دفتر خاطرات خاله ی پدرم که از او بجا مانده. عاشق متن ها و نوشته هایش هستم. عاشق بوی کاه و رنگ زرد دفترش. عاشق خطش که مثل خودم است. تصمیم گرفتم نوشته هایش را این جا نشر بدهم چرا که او که بچه ای نداشته تا نوشته هایش را بخواند الان روحش شاد شود. در قسمتی از دفترش نوشته بعد از من بهترین چیزی که از من باقی می ماند این دفتر است.

حالا میخواهم حق انچه را که باید برای دفترش ادا کنم❤❤


روزی که سر کلاس مطالعات ، معلمِ رو اعصاب داشت تند تند به ما سوال میگفت و اصلا برایش مهم نبود که خود درس چیست؛ وقتی داشت سوال رود دانوب از کدام کشورها می گذرد را میگفت، اصلا فکر نمی کردم که تا سه چهار ماه دیگر ببینمش.


قسمت کوچکی از دانوب،دومین رود طویل اروپا

ادامه مطلب


من شاید در کل زندگی ام، به اندازه ی انگشت دو دستم، رمان ایرانی نخوانده باشم.

آن خوب های قدیمی اش را نخوانده ام، چه برسد به این جدید های بی مایه ی اینترنتی.

(البته افتخار نمیکنم که نخوانده ام. در لیست خواندنم قرار دارند.)

اما در همین دو سه ماه گذشته، دو تا کتاب وطنی خوانده ام.

یعنی نویسنده هایش، همشهری و تقریبا هم سن و سالم هستند :) 

ادامه مطلب


الان که دارم این پست را مینویسم، دست هایم میلرزد و صدای محکم قلبم در سرم فریاد میکشد. پاهایم خشک شده و دهانم باز نمی شود. واقعا نمیدانم چطور همین بیست دقیقه پیش از مرگ وحشتناکی نجات پیدا کرده ام‌.

مهم نیست باور کنید یا نکنید. هیچ چیز دیگر برایم مهم نیست‌. واقعا نمیدانم چطور تا دو ساعت پیش برایم مهم بود امتحان ریاضی یکشنبه را بیست بشوم.

از اینجور متن ها زیاد خوانده ایم.خود من هم. که مرگ را به چشم خودم دیده ام و فلان و فلان و پوزخندی زدیم و از آن رد شده ایم. اما الان احساس میکنم پرده ای را که همیشه برایم مبهم بوده و دور و ناپیدا برایم برای یک لحظه کنار زده اند و چیزی دیده ام که نمی توانم بیانش کنم.نمیتوانم توصیفش کنم.اما درکش کرده ام. جمله ای که فقط در کتاب ها خوانده بودم و فکر میکردم میدانمش.اما نمیدانستم.

سانحه ی تصادف. تا همین دو روز پیش برای شهرآرا داستان مینوشتم ولی فقط یک صدم ثانیه لازم بود تا تیتر بشوم با رنگ قرمز بالای رومه اش.

حوصله مان سر رفته بود و میخواستیم برویم هوایی عوض کنیم و دفتر خاطره بخریم.

هی غرغر میکردیم و نق میزدیم برای کارهایی که روی سرمان ریخته بود و این ها. تا این که یه لحظه ان اتفاق افتاد.حواس  هر دومان هم من و هم مادرم به پایین دادن شیشه ی سمت راننده پرت بود که یک لحظه من سرم را برگرداندم و دیدم داریم با سرعت زیادی مورب می رویم و اگر یک خط کش برداریم فقط یک سانت با ماشین مدل بالایی که گوشه ی خیابان نگه داشته بود و آدم تویش بود فاصله داریم. با یک جیغ سرم را برگرداندم و در همان نیم ثانیه با خودم مرور کردم که من میمیرم، چون نیمه ی سمت من دقیقا برخورد میکرد.یا یارو را میکشیم.در بهترین حالت هم نیمی از هردو ماشین میرود و فقط مجروح و معلول می شویم. واقعا مثل فیلم ها بود. حتی یچیزی از فیلم ها هم بالاتر. میخواهید باور کنید یا نکنید.اما نمیدانم مامان چطور ماشین را کشید آن طرف. اصلا جایی برای کشیدن نبود.یک دستی از طرف من ماشین را هل داد آن ور.

هردومان الان احساس میکنیم که از وسط ماشین رد شدیم و واقعا نمیدانیم چطور شد که داشتیم میمردیم و چطور است که الان زنده ایم. هم میدانیم و هم نمیدانیم. بدنم هنوز رو ویبره است و حالات عصبی ام که قطع شد،الان مثل لال ها شده ام و به فکر فرو رفته ام.

به تمام اعتقادات و کارهایم و دغدغه های مسخره ام و غصه های ناچیزم و دعواهای بی ارزشم. به زندگی. به مرگ.همه ی این چیز ها با سرعت فوق العاده ای همان جا از جلوی چشمم رد شد ولی الان دارم دانه دانه بهشان فکر میکنم.

همین ده دقیقه پیش یهو بلند گفتم واقعا کی هست که به خدا اعتقاد نداره؟

خاک تو سرش‌.

خیلی حالم بد است. اما فکر کنم از فردا بهتر شوم. اما از فردا آدم دیگری شده ام.

دیگر من، من نیستم. دیگر همان پرنیانی نیستم که دو ساعت رفت بیرون روحیه عوض کند. او الان روحش عوض شده.

فقط میخواستم بنویسم.میخواستم لرزش دست هایم را با نوشتن آرام کنم. اما خودکار نمیتوانستم دستم بگیرم.

کاش همه ی مان یک تجربه ی آنی مرگ را از سر بگذرانیم. واقعا چیز مسخره و شوخی یی نیست. باید لمسش بکنیم.باید لمسمان بکند.


نمایشگاه کتاب سال پیش جز از کل راخریدم.

خیلی دوستش داشتم و در آن دوره عاشقش شده بودم.الان هم جزو کتاب های مورد علاقه ام است.

البته یادم می آید آن زمان هی مراقب بودم که نثرش به قلمم سرایت نکند.آنقدر که سنگین نوشته شده بود.


امسال، در دوره ی داستان نویسی تابستان یک دختری بود که همه خیلی از او خوششان نمی آمد.یکم رفتارش سبکسرانه بود.فکر میکردیم همان ۲۸ این ها را باید داشته باشد.

حاشیه نمی روم.دو جلسه به پایان دوره باقی مانده بود که آمد خواهش کرد که هرچه گشته جز از کل را پیدا نکرده.و این که آیا کسی می تواند برایش بیاورد تا جلسه ی آخر به او بدهد؟

من همان جلسه همراهم بود. کتاب را دادم. جلسه‌ ی اول گفته بود که یک کتاب نوشته. جماعت کتابخوان و خوبی بودیم. ولی گمانم زیادی اعتماد کردم‌. با خودم فکر می کردم یعنی واقعا می شود چنین گروهی از آن بدقول های قدرِ کتاب ندان باشند؟اصلا.

ادامه مطلب


من از آن آدم ها نیستم که وقتی اشتباهشان بهشان ثابت میشود، انکار کنند و بگویند نه اصلاااا ما سر همان حرفمان هستیم.درحالی که توی دلشان میدانند که نیستند.یا آن هایی که کلا از بیخ و بن حرفشان را تغییر میدهند و میگویند که از اولش هم ما چنین حرفی نزده بودیم،یا منظورمان این نبوده،یا اصلا این هارا از کجایت در می آوری؟

ادامه مطلب


۲۵ بهمن روز ولنتاین، روز عشق است.

عشاق بهم هدیه میدهند، جشن میگیرند، بیرون می روند و. .

اما یک چیزی، تا بحال شده که روز ولنتاین بیاید و دغدغه ی دیگری  به جز دوست دختر/پسر تان داشته باشید؟

شده روز ولنتاین یک هدیه ی خوشگل با یک شیرینی یا کیک قلبی❤ بخرید و ببرید خانه ی مادرتان؟ یک بوس خوشگلش کنید و از ته دلتان بگویید که عاشقش هستید؟

کسی که اولین نفردر زندگیتان است که به شما عشق ورزیده و در وجود خود پرورده است.

ادامه مطلب


دریا               سه شنبه،۳۰ آبان ۵۱

سکوت شامگاهی را برگ های زرد و نیمه مرده پاییز درهم می شکست. تاریکی چنان آرام بر همه جا سایه گسترده بود که وجودش را احساس نکرده بودم. تنها. 

تنها و بی همراه و فراموش شده با پاهای برروی ماسه های نرم ساحلی گام بر می داشتم‌. مد سبب بالا آمدن آب دریا شده بود. ماه که گویی:

می خواست پنهان از چشم جهانیان خود را شست و شو دهد. در عرصه آسمان می درخشید. آب دریا در اثر نسیم ملایمی که می وزید،

ادامه مطلب


سوم دبستان بودم که خاله ام برام سه تا از این جلد شاهنامه ها را خرید.
سوم بودم دیگر، کمی باز کردم خواندم دیدم که نمیفهمم سپردمش به آینده
اوایل سال پارسال بود و معلم نداشتیم. نمیتوانستم بیکار بمانم و ورورای الکی بکنم. رفتم تو کتابخونه ی خاکی خلی مدرسه
میخواستم یک ژول ورن پیدا کنم که چشمم خورد به یک عنوان : "جاذبه های فکری فردوسی" . گفتم ااا. فردوسیی.خب حالا بخونم ببینم جاذبه های فکریش چی بوده؟
کتاب رو بردم کلاس. اولینش، شعر رستم و سهراب بود. همیشه داستانش را شنیده بودم اما شعرش را نخونده بودم. شروع کردم به خواندن. چقدر آهنگین و دلنشین بود!
چقدر وقتی میخواندم انگار به قرن ها پیش می رفتم. انگار کنار رستم ایستاده بودم و دنبال رخش میگشتم و در پی آن به قصرپادشاه توران کشیده می شدم.
دیدم که خیلی دارد حال می دهد : بچه ها میاین با هم شاهنامه بخونیم؟

ادامه مطلب


قلمم می رقصد. می رقصد و می رقصد. رقصی پرتب و تاب. رقصی چنان که لذت می افکند و به نفس نفس می اندازد. 

قلم من شب ها می رقصد. شب ها می شکفد. روز ها ذوقی چنان ندارد. شب ها صفحه صفحه می رقصد.برگ ها برگ ها می رقصد. آنقدر از جان مایه میگذارد که در نهایت، نیمه های شب با ذهنی که چون بدنش پیچ و تاب خورده، خود را پرت میکند در حریر کاغذ.

قلم من خاموش است. گاهی، شب های بسیار خیال حرف زدن ندارد.

حرف زدنش رقصیدنش است. وقتی حرف میزند که دارد می رقصد.

و وقتی که می رقصد، دارد حرف میزند.

ادامه مطلب


خاطره ای از زندگی  53/9/20

زندگی مجموعه ای از رخداد است. مجموعه ای از خاطرات تلخ و شیرین. که زیبایی ها و زشتی ها را توانا دارد. و دقت و حوصله ی زیادی لازم است که علف هرز های زشتی را از کنار جویبار آرام و شادی آفرین زندگی وجین کنیم تا زندگی در کاممان چون شهد شیرین شود.

برای روشن شدن مطلب یک گل سرخ را در نظر مجسم کنید که با آن گلبرگ های لطیف و بوی روحپرورش،خار را نیز در کنار خود پرورش می دهد. پس گل و خار و شادی و رنج در کنار یکدیگر قرار دارند. فقط کافی است چشم زیبابینمان را بیشتر تقویت نماییم تا بتوانیم از زندگی حداکثر استفاده را ببریم.

و من از بین خاطرات گوناگون زندگی این یکی را انتخاب و بازگو میکنم.

ادامه مطلب



بهمن هم رفت. اسفند هم آمده. و امروز آخرین ماهگرد تولد چهارده سالگیم است :)
ماه دیگر چنین روزی، در حالی که بهار آمده، شکوفه های صروتی و سفید همه جا را آراسته، لبخند بر لبان مردمان نشسته، پیراهن های نو به تن شده، همه در حال عید دیدنی، در حال سفر کردن، در حال نزدیک کردن روابط، همه با اراده هایی نو، با تصمیم ها و برنامه ریزی های جدید، همه در حال خندیدن، همه در تب و تاب، در هیاهو :)
همان روزی که من به دنیا آمدم، خیلی ها از دنیا رفتند. قانون دنیا اینجوری است، بعضی چیز ها باید بروند تا جا برای چیز های دیگر باز شود.

ادامه مطلب


 پیج اینستاگرامی بود، زیبا و با نشاط. پیج خانمی بود که عاشق گل و عکاسی و دیزاین خانه و شماره دوزی و اینجور کارهای (جدیدا مد شده بهش میگویند رنگی رنگی)بود.

من از گل دوستی اش و عکس های رنگارنگش خوشم می آمد و هرازگاهی پیچش را از گوگل(اینستاگرام ندارم) چک میکردم.

ایشان جدیدا مثل اینکه رفته اند مای. یک چیزی که باید بگویم این است که این خانم اصلا از آن خودنما های بدبختی که یکجور هایی فکر میکنند اسوه الحسنه برای همه ی عالم هستند، نبود. خلاصه اینکه در پستی جدید عکسی گذاشته اند از خوردن خرچنگ و قورباغه و الخ.

دقیقش را نمیدانم، اما خیلی خیلی از فالوورها کم شده اند‌. 

ادامه مطلب


غزال من

 یکشنبه ۲۷ فروردین ۵۱

گلهای سرخ لاله از خاک سر بدر آورده بودند و فرا رسیدن روزهای شادی بخشی را به جهانیان پیام می دادند.بهار با تمام شکوه و عزتش فرا رسیده بود. و من فارغ از هر اندیشه و خیال همانند پروانه های سبک بال به هرسو سر می کشیدم. سعی و کوشش داشتم که از تک تک روزهای بهار حداکثر استفاده را بکنم.

بوی شکوفه ها، رنگ لاجوردی آسمان، آوای دل انگیز پرندگان در سحرگاهان، وزیدن نسیم ملایم و زمزمه ی آبشار هر کدام به نوعی برایم شادی بخش و لذت آفرین بودند. گاهی آنچنان در خود غرق می شدم که گذشت زمان را حس نمی کردم و گاهی آنچنان در اندیشه ی تو فرو می رفتم که زندگی را با تمام عظمت و شکوهش فراموش کردم.

غزال من، زمانی که از میان رمه ی غزالان رمیدی و مرا با تمام محبتی که نسبت به تو داشتم ، تنها گذاشتی.

تمام روزها و شب ها معنی واقعی خویش را برایم از دست دادند و شب و روزم یکی شد‌. و اکنون که زمان گرد فراموشی بر زخم های دلم پاشیده، زندگی چون امواج خروشان به حرکت خویش ادامه می دهد. اردیبهشت با گلهای سرخ و نسترن و سنبل و یاس از راه فرا می رسد و چادر زمردین خویش را هر چه بیشتر در دشت و دمن می گستراند. و من از صمیم قلب خوشحال هستم که می توانم بدون تشویش و نگرانی از این همه زیبایی های طبیعی طبیعت استفاده بکنم و لذت ببرم. 

دیروز به صحرا رفتم و 

ادامه مطلب



هیچ وقت تو زندگیم انقدر تو تصمیم گیری ناتوان نبوده ام. هیچ وقت نشده بوده که انقدر فکر کنم و به هیچ نتیجه ای نرسم.

از پارسال می دانستم که بالاخره این انتخاب رشته می رسد. از پارسال هم می دانستم که بالاخره باید بین دو رشته ی تجربی و انسانی یکی را انتخاب کنم. اما هنوز نمی دانم کدامش از آخر؟ و مهم تر از همه، وقتی انتخابش کردم آن وقت چه؟ از آخر دکتر می شوی؟مترجم شفاهی یا کتبی؟ داروساز می شوی؟ استاد دانشگاه می شوی؟ چه رشته ای آن وقت؟ ادبیات فارسی؟ زبان انگلیسی؟ اسپانیایی؟ جامعه شناسی؟ دقیقا چه؟

هر چه زور می زنم و به خودم فشار می آورم نه می توانم با خودم کنار بیایم، نه با تصمیمم، نه با بقیه،نه با آینده، نه با حال.

اصلا نمی دانم کجا می خواهم بمانم. شهرم بمانم، ایران می مانم یا نه؟

از تمام درس های تجربی خوشم می آید و باهاشان کنار می آیم. اما هرچه به این ور و آن ور نگاه میکنم، به بلاگر های دکتر و پرستار نگاه می کنم، هرچه سعی میکنم حداقل خوش بینانه به داروسازی نگاه کنم، نمی توانم. 

آن روز رفته بودم دفتر اجازه بگیرم برای بازدید از هنرستان تربیت بدنی. معاونم با خنده بیرونم کرد و گفت وا تو می خواهی آنجا بیایی چه کار؟ چرا میخواهی مسیر زندگیت را عوض کنی؟ تو برو تجربی دخترم. نههه راستی تو که به ادبیات و داستان علاقه داری برو انسانی. اصلا تو برای انسانی ساخته شده ای. برو دخترم. وقتت را هم تلف نکن.

بحث علاقه یک طرف. بحث توانایی روی پای خود ایستادن و مستقل شدن یک طرف. دلم نمی خواهد تا ابد الدهر بارم روی دوش مادر و پدرم یا هر کس دیگری سنگینی کند. 

هر چند هفته زنگ های اول معلم نداریم. چه شده؟ معلم ها اعتراض کرده اند.

از آن طرف بچه ها روز به روز بی تربیت تر و لاقید تر می شوند. من که منم خجالت می کشم.

به هر رشته ی حتی باابهت و قابل احترامی هم که نگاه نمی کنم، میبینم طرف آه ندارد با ناله سودا کند. البته نمی توانم به همه نسبتش بدهم. اکثریت را می گویم.

و من مانده ام و درگیری مسخره ای سر دو رشته. خیلی دوست دارم بروم همان مدرسه ی تخصصی انسانی. اما خب بگویم که خیلی از درس های انسانی را دوست ندارم.حتی آن روز استادم گفت انسانی بیشتر شعر و نثر کلاسیک است و در مباحث داستان و این ها خیلی کاربرد ندارد. بحث دوست داشتن و نداشتن نیست. بحث مصمم بودن است. اگر بدانم دقیقا چه می خواهم، آنقدر تلاش می کنم و خوب جلو می روم تا به هدفم برسم. به هر حال این دوره هم مثل دوره های دیگر می گذرد. بالاخره سال دیگر همین موقع من سر کلاس هایم نشسته ام. حالا چه انسانی باشد و چه تجربی. بالاخره هر تصمیمی بگیرم یک جایگاه خوبی برای خودم دست و پا میکنم تا نشان دهم که لیاقتش را دارم. 

جدیدا خیلی با حسرت به هفتم هشتمی ها نگاه می کنم. احساس می کنم خیلی خوشبختند. البته نه از آن حسرت هایی که نشان از این داشته باشد که بخواهم برگردم به آن دوران و کلی کارهای نکرده بکنم و از فرصت هایم درست استفاده کنم و این ها. نه اتفاقا، خیلی هم از آن دوسال خوب استفاده کردم و لذت بردم. از آن حسرت هایی که ای کاش همانجا، همان دوران بمانم.

ادامه مطلب



خیلی چیزها میخواستم بنویسم، از اوایل اسفند فکرش را کرده بودم، توی ذهنم هم نوشته بودشان، نود و هفت نامه، در باب چهارده سالگی، اخرین نامه ی خود چهارده ساله ام به خود پانزده ساله ام، و غیره و غیره.

اما موقع نوشتنشان قلمم خشک و سرسری نوشت.نشد آنچه که قرار بود باشد.

در اولین کتاب سالم، پیرمرد صد ساله ای که از پنجره بیرون پرید و ناپدید شد،(نمیخواهم همه اش را تعریف کنم) فقط اینکه خوشحالم صدصفحه ی خسته کننده ی اولش را خواندم، ذهنیت شخصیت اصلی خیلی جذبم کرد:

اتفاقیست که افتاده و از این به بعد،

هرچه قرار باشد پیش بیاید،

پیش می آید.

خوب بهش دقت کنید. چندبار بخوانیدش. خیلی جذاب است، این جمله هرچه عصبانیت و کینه و اندوه است را بی معنی می کند :)


در دفتر خاطراتم، صفحه های زیادی در ستایش دوست سیاه کرده ام. در خلوت هایم، بهشان فکر کرده ام، برایشان دعا کرده ام، از دستشان خندیده ام، از دستشان اندوه خورده ام،و از وجودشان،

لبخند زده ام.

سه ساعتی از نه فروردین، تولدم، گذشته. هرچند که من نه صبح به دنیا آمده ام. پس هنوز چهارده ساله محسوب میشوم نه؟

چرا انقدر روی چهارده ساله ماندن مُصرم،خود نمی دانم :)

امشب خیلی خیلی خیلی خوش گذشت، یک خیلی از برای عشق هایی که از طرف خانواده ام، مادرم، پدرم، خاله ها، عموها و . به من سرازیر شد و یک خیلی تبریک های سرشار از عشق و صمیمیت دوازده شبی ها :)

آن هایی که سفری تا عمق عمق دلم پیموده اند و لبخندی شیرین بر لبانم نشانده اند، و اشک هایی شیرین تر از چشمانم ریزانده اند.

 عکسهای قبل راستورانی D:

سارایی که راس دوازده تبریک گفته، آتنایی که (همینجوری نخوانید آتنایی که، دنیایی در این دوستی می گنجد) آن پیام فوق العاده دلنشین را فرستاده، عذری با آن نامه ی چهارصفحه ای اشکی شده ی عیدانه اش، و شیوا با آن تبریک از ته دل‌ش که آخرین روز مدرسه برایم جلو جلو نوشته :)


این پیام ها و این تبریک ها شادمانی ام را چنین برابر  وجادوی نوشته را اثبات کرده اند :)

 و آخرین خیلی هم که خیلی هست ولی به اندازه ی آن دوتای دیگر خیلی نیست،کادو ها و رقص ها و جشن و کیک و غیره

خیلی خیلی تولد خوبی بود خیلی خیلی پانزده سالگی خوبی _هرچند که هنوز که این پست را مینویسم چهارده ساله ام D; _ بود. ممنونم و ممنونم و ممنون‌ بی نهایت تر از ان چه توانستم بنویسم. از مادر و پدر و خانواده ی عزیزم گرفته تا دوست صمیمی های جان جانی و ان قدیمی های دوازده شبی لوتی بامرام دیگر :)

و خدا جان عزیزم :)


+فردا صبح، نه که بیدار شوم، پانزده ساله شده ام  :)

آن وقت است که خواب آلود با خودم میگویم،

اتفاقیست که افتاده و از این به بعد،

هر چه قرار باشد پیش بیاید،

پیش می آید :))


پ.ن: تولد من و

رنگی رنگی عزیز هردو یک روز است :)




فیلمی که الان دیدم. فیلمی ‌که مرا به فکر فرو برد.گرین بوک. فیلم اسکار و گلدن گلوب گرفته برای بهترین بازیگر مرد. ماهرشالا علی. 

هرازگاهی یک فیلمی دلم می خواهد. فیلمی که صرفا بخنداندم، فیلمی که مفهومی باشد، فیلمی که ارزش چندبار دیدن داشته باشد، فیلمی که ارزش یکبار را فقط، به ندرت البته.

الان دلم چیزخاصی نمی خواست. فقط میخواستم کمی استراحت کرده باشم. و در عین حال در محاصره ی دنیای الکترونیک، وقتم را حرام کارهای بیخودی نکرده باشم.

فیلم درباره ی تبعیض نژادی بود. نژادپرستی تهوع آور سفیدان آمریکایی. ظلم های شدید دربرابر سیاه پوستان و. .

ادامه مطلب



خیلی چیزها میخواستم بنویسم، از اوایل اسفند فکرش را کرده بودم، توی ذهنم هم نوشته بودشان، نود و هفت نامه، در باب چهارده سالگی، اخرین نامه ی خود چهارده ساله ام به خود پانزده ساله ام، و غیره و غیره.

اما موقع نوشتنشان قلمم خشک و سرسری نوشت.نشد آنچه که قرار بود باشد.

در اولین کتاب سالم، پیرمرد صد ساله ای که از پنجره بیرون پرید و ناپدید شد،(نمیخواهم همه اش را تعریف کنم) فقط اینکه خوشحالم صدصفحه ی خسته کننده ی اولش را خواندم، ذهنیت شخصیت اصلی خیلی جذبم کرد:

اتفاقیست که افتاده و از این به بعد،

هرچه قرار باشد پیش بیاید،

پیش می آید.

خوب بهش دقت کنید. چندبار بخوانیدش. خیلی جذاب است، این جمله هرچه عصبانیت و کینه و اندوه است را بی معنی می کند :)


در دفتر خاطراتم، صفحه های زیادی در ستایش دوست سیاه کرده ام. در خلوت هایم، بهشان فکر کرده ام، برایشان دعا کرده ام، از دستشان خندیده ام، از دستشان اندوه خورده ام،و از وجودشان،

لبخند زده ام.

ادامه مطلب



هیچ وقت تو زندگیم انقدر تو تصمیم گیری ناتوان نبوده ام. هیچ وقت نشده بوده که انقدر فکر کنم و به هیچ نتیجه ای نرسم.

از پارسال می دانستم که بالاخره این انتخاب رشته می رسد. از پارسال هم می دانستم که بالاخره باید بین دو رشته ی تجربی و انسانی یکی را انتخاب کنم. اما هنوز نمی دانم کدامش از آخر؟ و مهم تر از همه، وقتی انتخابش کردم آن وقت چه؟ از آخر دکتر می شوی؟مترجم شفاهی یا کتبی؟ داروساز می شوی؟ استاد دانشگاه می شوی؟ چه رشته ای آن وقت؟ ادبیات فارسی؟ زبان انگلیسی؟ اسپانیایی؟ جامعه شناسی؟ دقیقا چه؟

هر چه زور می زنم و به خودم فشار می آورم نه می توانم با خودم کنار بیایم، نه با تصمیمم، نه با بقیه،نه با آینده، نه با حال.

ادامه مطلب


《غنچه ای از بوستان》

۱۳۵۰/۱۱/۱۷


دلربایم، سلامی را که بادصبا از جانبم به سویت می آورد بپذیر.

گل سرخی که برایم فرستاده بودی رسید. و بعد از بوییدن در مزار سینه ام آرام به خواب ابدی فرو رفت تا جاودان بماند.

در زمان مرگ خورشید که می رفت تا به تولد روزی دیگر بپیوندد به گلستان آرزو هایم رفتم تا برایت چند گلی فراهم آرم.

نیلوفر های پیچک احساسم تازه به غنچه نشسته بودند.

دست پیش بردم تا یکی از ان ها را به رسم ارمغان برایت چیده و بفرستم. ولی خیلی زود تر از آنچه بتوانی فکر کنی، از کرده خویش پشیمان گشتم. آه نه، تمنا می کنم از من نرنج، خشمگین نشو.

اخر مهربانم، تو خود از من بهتر می دانی که فرستادن هدیه از جانب من از مقام رفیعی که در قلبت دارم می کاهد و مرا نیز چون دیگران کوچک و حقیر می کند. و این خواسته من نیست. این نامه هرگز به دست تو نخواهد رسید و هرگز از مقصود ان مطلع نخواهی شد. پس بگذار اعتراف کنم که همیشه دوستم داشته و خواهم داشت.

بدون این که توقع دوست داشته شدن داشته باشم.

دلربایم، کلمات هرگز نمی توانند محبتی را که من به تو دارم بیان کنند.

به خاطر دارم کتابی را که درد عشقش می خوانند. بله، چرا تعجب کردی؟ به گمانت عشق درد نیست؟ رنج ندارد؟ اگر هیچ کس زبان احساس مرا نداند، حداقل آنقدر در تو احساس سراغ دارم که حرف دلم را بفهمی.

گلوبندی را که از مروارید اشکهایم ساخته ام، همراه این نامه برای خویش نگه می دارم. زیرا که نمیخواهم قلب همچون گلبرگت را بیش از انچه هست غمگین و متاثر کنم. تو چون پروانه سبکبال هستی و می توانی هروقت اراده کنی به پرواز درایی.

این یک لطف طبیعت است که به شما ارزانی داشته شده. ولی من همان بوته گل را می مان که ریشه های قید و سنت بر دست و پایم پیچیده و مانع از آن است که بتوانم آزادانه در هر زمینی که دلم خواست رشد و نمو کنم.

از منیر


حالم گاهی از همه شان بهم میخورد.

همه شان عوضی هستند.همه شان.

از .، ‌، و حتی گاهی .

چندین چهره دارند و وقتی چهره های عوضی شان را رو می کنند، منزجرم می کند.

همه ی مردم این شهر عوضی هستند.

کسانی که عوضی نیستند ضربه میخورند.

و این عوضی هایند که همیشه ضربه می زنند.

ادامه مطلب



من در اینجا معنی میشوم. من در اینجا خلاصه میشوم. من اینجا زیسته و رشد کرده ام. من اینجا شاخ و برگ داده ام. لابه لای برگ برگ این کتاب هاوجود دارم. نفس میکشم. هنوز هم کتاب هایم را که باز کنی، صدای خنده هایم را میشنوی. شوک شدنم در صفحه های بخصوصی نقش بسته. کتاب هایم را که باز میکنی، رد اشک هایم را اگر هم نبینی، بودشان را که زمانی لغزیده اند حس میکنی.

رمان هایم را که باز میکنی، آوای غلط تلفظ کردن شخصیت هایم را میشنوی.

کتاب شعرهایم را که باز میکنی، صدای بلندبلند خواندن و احساسات به غلیان درامده ام به گوشت می خورد.

گاه، تیرکشیدن پشتم از عصبانیت ها و ترس ها در صفحه ها نقش بسته، دیده نمی شوند اما احساس چرا.

من در دانه دانه شان زندگی کرده ام. من در خانه ها، عمارت ها و آپارتمان های کوچک و بزرگ و ویلا های هر کتابم بوده ام و بزرگ شده ام.

من باهر شخصیت کتابم غذا خورده ام. من عمیق ترین احساسات قلبی شان را از برم و لایه های مغزشان را زیر و رو کرده ام. عین کف دستم شناخته ام شان. باهرکدامشان حرف زده ام. دعوا کرده ام.مست شده ام.فریاد کشیده ام.گریسته ام. رنجیده ام. رقصیده ام. خوابیده ام. مرده ام.

ادامه مطلب


تولد مبینا بود دیشب. دختر عزیز خوش قلبی که آرزومیکنم نمونه اش در جهان فراوان شود. هرکس در ظاهر ببیندش، میگوید دختره ازین شراست!

در باطن ولی قلبی دارد وسیعِ وسیع :)

چندتا بچه دارد. یتیم خانه ها و مراکز کودکان فلج و. میرود. میخنداندشان، خوشحالشان میکند و اینها.

تولدش رفتم چون دوستش داشتم. خوشحالم که رفتم. دلم برای همه ی این بچه های خلِ و قرتی تنگ می شود :(

شنبه قرار است برویم اردو. و اردو را که بروم و بیایم، تمام توانم را میگذرام روی هدفم :)

روی بادکنک هلیومی‌یی هدفم را برای خدا نوشتم و فرستادمش هوا.

عکسش را هم گذاشتم روی پروفایلم و تا به آن نرسم و به دستش نیاورم برش نمیدارم :)

هی خودم رو تحریم کتاب میکنم ولی نمیشود. اصلا وقتی نخوانم انگار خودم نیستم و نمیتوانم فعالیت های دیگرم را انجام دهم، پس برای اینکه هم کتابِ در دست داشته باشم و هم پاش ننشینم و تمامش نکنم، کتابِ خوانده شده برداشتم: جلد سه ی آنه شرلی :)

یک چیزی که روحم را ترمیم دهد و صاف و الکش کند. نوشته ی مونتگمری عزیز ♡

خب دیگر، برای اولین بار زور زدم ازاین خاطرات به قول سارا خَشوکی بنویسم :)

پ.ن: هرجاهستید موفق باشید و شاد :)


تولد مبینا بود دیشب. دختر عزیز خوش قلبی که آرزومیکنم نمونه اش در جهان فراوان شود. هرکس در ظاهر ببیندش، میگوید دختره ازین شراست!

در باطن ولی قلبی دارد وسیعِ وسیع :)

چندتا بچه دارد. یتیم خانه ها و مراکز کودکان معلول و. میرود. میخنداندشان، خوشحالشان میکند و اینها.

تولدش رفتم چون دوستش داشتم. خوشحالم که رفتم. دلم برای همه ی این بچه های خل و قرتی تنگ می شود :(

شنبه قرار است برویم اردو. و اردو را که بروم و بیایم، تمام توانم را میگذرام روی هدفم :)

روی بادکنک هلیومی‌یی هدفم را برای خدا نوشتم و فرستادمش هوا.

عکسش را هم گذاشتم روی پروفایلم و تا به آن نرسم و به دستش نیاورم برش نمیدارم :)

هی خودم رو تحریم کتاب میکنم ولی نمیشود. اصلا وقتی نخوانم انگار خودم نیستم و نمیتوانم فعالیت های دیگرم را انجام دهم، پس برای اینکه هم کتابِ در دست داشته باشم و هم پاش ننشینم و‌ زود نخواهم که تمامش نکنم، کتابِ خوانده شده برداشتم: جلد سه ی آنه شرلی :)

یک چیزی که روحم را ترمیم دهد و صاف و الکش کند. نوشته ی مونتگمری عزیز ♡

خب دیگر، برای اولین بار زور زدم ازاین خاطرات به قول سارا خَشوکی بنویسم :)

پ.ن: هرجاهستید موفق باشید و شاد :)



ای دوست من، من آن نیستم که می‌نمایم .نمود پیراهنی است که به تن دارم - پیراهنی بافته ز جان که من را از پرسش‌های تو و تو را از فراموشی من در امان می‌دارد.آن " من" ی که در من است ٬ای دوست ٬در خانه خاموشی ساکن است وتا ابد همان‌جا می‌ماند؛ ناشناس و درنیافتنی.
 
من نمیخواهم هرچه میگویم باور کنی و هرچه می‌کنم بپذیری - زیرا سخنان من چیزی جز صدای اندیشه‌های تو وکارهای من جز عمل آرزوهای تو نیستند.هنگامی که تو میگویی "باد به مشرق می وزد " من میگویم "آری به مشرق می وزد"زیرا نمیخواهم تو بدانی که اندیشه من دربند باد نیست ،بلکه در بند دریاست.تو نمی توانی اندیشه‌های دریایی مرا دریابی ، و من نمی‌خواهم که تو دریابی .می‌خواهم در دریا تنها باشم.
 
دوست من ، وقتی که نزد تو روز است ،نزد من شب است.با این همه من از رقص روشنای نیمروز بر فراز تپه‌ها سخن میگویم،و از سایه بنفشی که انه از دره می گذرد؛ زیرا که تو ترانه‌های تاریکی مرا نمی شنوی و سایش بال‌های مرا بر ستارگان نمی بینی- و من گویی نمی‌خواهم تو ببینی یا بشنوی.می خواهم با شب تنها باشم.
 
هنگامی که تو به آسمان خودت فرا می شوی من به دوزخ خودم فرو میروم- حتی در آن هنگام تو از آن سوی مغاک بی‌گذر مرا آواز می‌‌دهی  " همراه من، رفیق من " و من در پاسخ تو را آواز می‌دهم  " رفیق من، همراه من " - زیرا من نمی‌خواهم تو دوزخ مرا ببینی .شراره‌اش چشمت را می‌سوزاند و دودش مشامت را می‌آزارد و من دوزخم را بیش از آن دوست دارم که بخواهم تو به آنجا بیایی .می خواهم در دوزخ تنها باشم .
 
تو به راستی و زیبایی و درستی مهر می‌ورزی ، و من از برای خاطر تو می گویم که مهر ورزیدن به این ها خوب و زیبنده است ولی در دل خودم به مهر تو می‌خندم .گرچه نمی خواهم تو خنده‌ام را ببینی .می‌خواهم تنها بخندم.
 
دوست من تو خوب وهشیار ودانا هستی ؛یا نه ،تو عین کمالی - و من هم با تو از روی دانایی و هشیاری سخن می‌گویم . گرچه من دیوانه‌ام . ولی دیوانگی‌ام را می‌پوشانم .می‌خواهم تنها دیوانه باشم .دوست من،تو دوست من نیستی، ولی من چه گونه این را به تو بفهمانم ؟ راه من راه تو نیست ،گرچه با هم راه میرویم ،
دست در دست.
 
(جبران خلیل جبران)


پ‌.ن: نیاز شدیدی به پست کردن این متن داشتم. از وبلاگ

آتنا  برداشتمش. ممنون ازش :)


بیست صفحه نوشتم. بیست صفحه نامه برای دوستان مختلفم نوشتم، انگشت شست و وسطم کج و کبود شده. ولی حس خوبی دارم. حس روی لبه ی شادی و غم راه رفتن. نامه های خداحافظی. خدا میداند که چقدر نامه نگاری را دوست دارم، آن هم مکتوبش را با دست.
کتاب قلبی به این سپیدی تمام شد. عالی بود. خیلی خیلی خوب بود. داستان قوی، گره های مناسب و به جا و اوج حسابی و شروع پایان قدری داشت. کتاب از خابیر ماریاس اسپانیاییست. از پرتغال کتاب خوانده بودم ولی اسپانیا نه. جدیدا هم که به اسپانیا علاقه ی خاصی پیدا کرده‌ام و دارم یکمی زبانش را مطالعه می کنم. کتاب عالی بود ولی آنجنان مرا جذب نکرد. از ان هایی بود که باکینه به نام نویسنده اش نگاه می کنم چون انقدر عالی نوشته که من هنوز نفهممش و درکش نکنم. از آن هایی که باید دو و چندباره خواند و هربار به شهودی جدید رسید. نام کتاب از یک دیالوگ نمایشنامه ی مکبث شکسپیر گرفته شده و کتاب به مکبث تلمیح زیاد داشت. خلاصه اگر می خواهید کتاب خوبی بخوانید که ذهنتان را درگیر کند و درونتان را به چالش بکشد بخوانیدش. بعد بگذاریدش کنار و چندسال بعد دوباره بخوانیدش.
استادم گاهی به من می گوید نظرم درباره ی فلان کتاب و یا بهمان فیلم به درد نمیخورد چون هنوز کوچکم و نمیفهمم. بعد اگر ناراحت شوم، گوشه ای از گره ی کتاب بهم میدهد یا فلان پارت را برایم تفسیر میکند که قشنگگ متوجه شوم کوچک تر از انم که وصف شود‌. با این حال مانده ام هنوز ریحان چطور ۴ سالگی اش تولستوی میخوانده. یا آن یکی دیگر ۸ سالگی تمام آثار دیکنز را خوانده بوده. البته آثار دیکنز خیلی فهم و شعور نمیخواهد، فقط باید یک سپر دفاعی بپوشی که دربرابر آن بدبختی هایی که شخصیت هایش متحمل می شوند افسردگی نگیری.
به هرحال من دست نمی کشم از آثار خوب خواندن در این سنین. هرچند که به گفته ی دوست عزیزم، آدم باید تا نوجوان است آثار یکم معمولی تر بخواند و لذتش را ببرد چون آن خوب ها را می تواند بزرگ که شد بخواند اما این ها را نه دیگر.
طی تحریم های وارده علیه خودم از گوشی صبح ها شش تا شش و نیم استفاده میکنم :)
چقدر بدم می آید که امتحان ها و ماه رمضان می افتد بهار. آدم نمیتواند لذتش را از بهار ببرد. آن بیرون گل ها دارند باز می شوند و کوچه از عطر شکوفه های صورتی سرمست است و درخت های دوطرفش به هم رسیده اند، آن وقت ما درگیر خود و امتحان ها و این چیزها هستیم. یاد دیالوگ آنه افتادم که موقع استرس های بچه ها برای امتحانات کالج گفت: چرا شما فکر می کنید چیزی مهم تر از امتحانای شما وجود نداره؟ اون بیرون بهار داره خودنمایی میکنه‌‌‌.
+دلم شدیدا میخواد بنیِ شهرخرس بکمن باشم :(
+بهترین آرزوها برای همه و همه. یکیش هم اینکه از بهاری که دارند نهایت لذت رو ببرند و فکرنکنند هیچ چیز مهم تر از دغدغه هاشان وجود ندارد
+ :)


برای مسابقه ی کتابخوانی، اداره می رویم. دور تا دور نمازخانه، از هرسنی بچه نشسته. دبیرستانی ها راهنمایی ها و دختران کم سنی که هنوز می توانند مقنعه ی سفید کج سرشان کنند و زیبا به نظر بیایند. کتاب هایشان در دستشان، چنان پاک و معصوم بودند که حتی من که بچه دوست نیستم، نمی توانستم چشم ازشان بردارم. ته دلم یک ذوقی کرده ام بابت رابطه ی سن و کتاب های در دستانشان. باخودم می گویم روزی می شود که به سن من برسند و کتاب از دستشان پایین نیفتد؟ مثل من که مانند معتادها، بلافاصله بعد از تمام کردن قلبی به این سپیدی، سفر شگفت انگیز مرتاضی که در جالباسی آیکیا گیر افتاده بود را شروع، و یک روزه هم تمامش کردم. و باز بلافاصله بعد از آن کافه پیانو را. که صبح که میرفتم مدرسه، صفحه ی ۱۰۲ بودم و زنگ آخر صفحه ی ۲۶۶ و اتمام کتاب :)
امتحان شروع می شود، میان امتحان، یک مرد کوتاهِ چاقِ کچل، که مثلا بازرس است اما به استقبال چیزی جز صورت دخترکان نیامده، میاید می ایستد بالای سرمان. هرکس امتحانش تمام می شود را نگه می دارد تا باهاش گپی بزند.
+دخترم کلاس چندمی؟ +سوم. +چقد کوچولویی! کتابتو بده ببینم.
کتاب را باز می کند و معلوم نیست از سر بی مزگی یا واقعا بی سوادی، می خواند: این چیه؟ خَرِ زُهره؟ هاهاها.
مقنعه سفید با نگاه عاقل اندر سفیه و لبخند محجوبانه ای پاسخ می دهد: خَرزَهره.
یک مرد است و یک رفتار، اما در نظر هر کدام از ما متفاوت است. دبستانی ها شاید یک آقای چاق بامزه میبینندش و راهنمایی ها یک مرد لوس بی مزه که مثل همه ی بازرس ها امده فضولی و روی اعصاب مردم راه رفتن. و دبیرستانی هاهم نگاهشان را ازش میگیرند و با تاسف به همان چیزی فکر می کنند که در ابتدا من بهش فکر می کردم.
یک دختر راست قامت چادری را نگه می دارد. دبیرستانیست به گمانم. یکم حرف بیخودی میزند و در آخر می پرسد: دخترم تجربی‌یی یا ریاضی؟
مفتضحانه ترین و حال بهم زن ترین سوالی که میتوانید از یک نفر بپرسید تا ته حماقتتان را نشان دهید. دختر کمی اخم می کند و سرش را بالاگرفته، خیلی جدی می گوید: انسانی. یک لبخند ریز مینشیند برلبانم. مرد میگوید: اهااا. انشالا که موفق باشی. و دختر راهش را می کشد و می رود.

ادامه مطلب



خاله روت: خیلی بد است که تو این قدر زود ذوق میکنی امیلی!
امیلی: اما خبر ندارید کسی که دیر ذوق می کند چه لذت هایی را از دست می دهد خاله روت‌. هیچ کاری جالب تر از رقصیدن دور آتشی بزرگ نیست، پس چه دلیلی دارد که غصه ی خاکستر بعد از آتش را بخوریم؟
(امیلی و صعود، از لوسی ماد مونتگمری)



بوکوفسکی و سلینجر و کامو و موراکامی و امثالهم نویسنده های قدری هستند قبول. اما، من یکی، به شخصه گاهی باید از آلکوت و برونته ها و مونتگمری چیزی بخوانم. مونتگمری برای من به یک صافی می ماند. بعد از خواندن بدی ها و فراز و نشیب ها و سختی ها و غم ها باید مونتگمری مرا بگیرد، سرم را روی دامن ابریشمیش بگذارد و در گوشم از گل های ولیک و بنفشه و غروب ها و طلوع های طلایی، لذت خنده های کودکانه، دنیای جادویی تخیل زمزمه کند. گاهی باید برایم لذت درست کردن یک کیک کشمشی خوشمزه، یک داستان کوتاه، درس خواندن زیاده از حد و نمره ای زیادی درخشان و سرو کله زدن با کودکی لجباز را به تصویر بکشد. تا کدری های روحم راهشان را بگیرند و گورشان را گم کنند. تا واقعا آن حس ساده ولی ملموسی که زندگی هنوز ارزش زیستن دارد را درم به غلیان درآورد. تا این واقعیت خوشایند که خوبی ها و زیبایی ها خیلی بیشتر از بدی ها و زشتی ها هستند به سراغم بیاید. تا یک لحظه مثلا از غرغری که که چند لحظه پیش کرده ام، در پیشگاه خودم خجالت بکشم. تا قامتم را راست کنم و حتی اگر قافله را باخته باشم دوباره شروع کنم.
تا خنده ای سرشار از نیروی دختری نوجوان سربدهم و حاضر باشم ته ته دشت بدهم.
و به یادم آورد :
دور ها آواییست؛
که مرا می خواند.


برای مسابقه ی کتابخوانی، اداره می رویم. دور تا دور نمازخانه، از هرسنی بچه نشسته. دبیرستانی ها راهنمایی ها و دختران کم سنی که هنوز می توانند مقنعه ی سفید کج سرشان کنند و زیبا به نظر بیایند. کتاب هایشان در دستشان، چنان پاک و معصوم بودند که حتی من که بچه دوست نیستم، نمی توانستم چشم ازشان بردارم. ته دلم یک ذوقی کرده ام بابت رابطه ی سن و کتاب های در دستانشان. باخودم می گویم روزی می شود که به سن من برسند و کتاب از دستشان پایین نیفتد؟ مثل من که مانند معتادها، بلافاصله بعد از تمام کردن قلبی به این سپیدی، سفر شگفت انگیز مرتاضی که در جالباسی آیکیا گیر افتاده بود را شروع، و یک روزه هم تمامش کردم. و باز بلافاصله بعد از آن کافه پیانو را. که صبح که میرفتم مدرسه، صفحه ی ۱۰۲ بودم و زنگ آخر صفحه ی ۲۶۶ و اتمام کتاب :)
امتحان شروع می شود، میان امتحان، یک مرد کوتاهِ چاقِ کچل، که مثلا بازرس است اما به استقبال چیزی جز صورت دخترکان نیامده، میاید می ایستد بالای سرمان. هرکس امتحانش تمام می شود را نگه می دارد تا باهاش گپی بزند.
+دخترم کلاس چندمی؟ +سوم. +چقد کوچولویی! کتابتو بده ببینم.
کتاب را باز می کند و معلوم نیست از سر بی مزگی یا واقعا بی سوادی، می خواند: این چیه؟ خَرِ زُهره؟ هاهاها.
مقنعه سفید با نگاه عاقل اندر سفیه و لبخند محجوبانه ای پاسخ می دهد: خَرزَهره.
یک مرد است و یک رفتار، اما در نظر هر کدام از ما متفاوت است. دبستانی ها شاید یک آقای چاق بامزه میبینندش و راهنمایی ها یک مرد لوس بی مزه که مثل بیشتر بازرس ها آمده فضولی و روی اعصاب مردم راه رفتن. و دبیرستانی هاهم نگاهشان را ازش میگیرند و با تاسف به همان چیزی فکر می کنند که در ابتدا من بهش فکر می کردم.
یک دختر راست قامت چادری را نگه می دارد. دبیرستانیست به گمانم. یکم حرف بیخودی میزند و در آخر می پرسد: دخترم تجربی‌یی یا ریاضی؟
مفتضحانه ترین و حال بهم زن ترین سوالی که میتوانید از یک نفر بپرسید تا ته حماقتتان را نشان دهید. دختر کمی اخم می کند و سرش را بالاگرفته، خیلی جدی می گوید: انسانی. یک لبخند ریز مینشیند برلبانم. مرد میگوید: اهااا. انشالا که موفق باشی. و دختر راهش را می کشد و می رود.

ادامه مطلب


بوی خاک تو ای جاده ی سرنوشت من، 

مشام را تا سحرگه تازه خواهد کرد.

و آنگاه من به تو

صبح بخیر خواهم گفت؛

و تو،

صبح خوشبختی من خواهی شد.

من به راستی نمیدانم،

قدم های خوشبختی من،

برروی تو، خواهند لرزید یانه؟

ولی قلب من،

همیشه برای تو خواهد تپید.

برای تو.

کتاب امیلی دو و سه را دوباره خواندم. گاهی از پاکی بعضی شخصیت ها خجالتم می گیرد. باخودم فکر میکنم آن دختر خیلی بیتربیت مدرسه، چه نصیبش می شود از این همه فحش دادن؟ از اینکه دوستش را با فحش صدا می کند. راه می رود فحش می دهد. به این فکر میکنم چندساعت از شبانه روزش را، صرف فحش دادن می کند؟ و در نهایت دوباره، از این فحش های مکرر هرلحظه اش، چه عایدش می شود؟ اگر حس خوبی میگیرد، نه نمیتوانم حتی حس خوبش را درک کنم.

خیلی از بچه های بامرامی که با من دوستند و با او هم دوستند، از من پرسیده اند که چرا تا این حجم ازش متنفرم. یک بار گفتم میدونین، دوم همکلاس بودیم، خیلی بچه ی خوب و معصومی بود. ولی الان.

بعد به ناگاه به این فکر کرده ام که دوم که بودیم، همه مان معصوم بودیم.

ولی دوست ندارم ازش متنفر باشم.یاد یک پارت از "مادربزرگ سلام رساند و ." افتادم :)

"با هیولاها درگیر نشو، وگرنه خودت تبدیل به یکی از اون ها میشی. اگر برای یک مدت طولانی به گودال نگاه کنی، گودال هم به تو نگاه می کنه"

"از چی حرف میزنی؟"

"گمونم معنیش این باشه که اگر از کسی که تو وجودش تنفر داره متنفر باشی، این خطر هست که شبیه همون آدم بشی"

"آها. مامان بزرگ هم همیشه میگفت: به ظرف پی پی لگد نزن، وگرنه همش میپاشه بیرون"!

یکی از موفقیت هایم این بود که یکبار که من رفته بودم کلاسشان بایکی از بچه ها کار داشتم. کازم تمام شد و داشتم میامدم بیرون که او آمد تو. گفت تو اینجا چکار میکنی ‌‌‌.

فحش.

من هم یک لبخند دلسوزانه زدم و بدن هیچ حرفی در را بستم و رفتم بیرون. آرام هم بستم. این خیلی خوب بود. دستاوردی بود برای خودش‌.

دوست دارم ایده آل هایم را در عمل هم داشته باشم. اگر قرار بتشد عصبانی نشوم و دهن به دهن نگذارم، حتی آنوقتی که خونم هم به جوش آمده نباید بگذارم. مثل همان دفعه.

 شعر بالا را لای یکی از دفترهای قدیمی ام پیداکردم و خیلی خوشم آمد ازش :) جاده ی سرنوشت من، الان خیلی سرراست به نظر می آیی. شاید برای این است که من ساکنم. باید تندتر حرکت کنم تا پیچ خم هایی که آن ورت پنهان کردی را ببینم.

یک پست نوشته بودم درباره ی پارک بانوانی که اردو رفتیم  و اینکه چقدر از ماهیت پارک بانوان بدم می آید. ولی چون پیش نویسش کردم، نشد تمامش کنم و سربه نیستش میکنم :\

خیلی دوست دارم بنویسم چرا و چقدر ازش بدم می آید. ولی یکم از کتاب هنر ظریف رهایی از دغدغه ها  را دارم میخوانم و با خودم فکر میکنم که من چرا باید ذهن اول راهم را درگیر اینجور چیزهایی کنم که جز اعصاب خوردی چیزی برایم ندارد.

این که بگویم کوچکم خیلی برایم لذت بخش است. گاهی اعلام میکنم که مثلا"خب آره دیگر، من خیلی کوچکم و تجربه‌یی ندارم که بخواهم در این باره اظهار نظر کنم" و بعدش با خودم لبخند میزنم. کوچک بودن و کوچک ماندن خیلی خوب است. بچه ها درباره ی دوست پسرهاشان که حرف می زنند، میخندم و میگویم دوازدهمه؟ خب هنوز خیلی کوچولویه که.

دوست ندارم به آن دسته از آدم بزرگهایی تبدیل شوم که توی شازده کوچولو اگزوپری توصیفشان کرده بود.

با این حال، جاده ی زندگی،

قلب من،

همیشه برای تو خواهد تپید.

برای تو.


اردو رفتیم شنبه. پارک بانوان با اعمال شاقه!

هفت و نیم صبح قرار بود برویم که همه ی مدرسه رفتند و اتوبوس به اخرین نهما نرسید و کلی معطل شدیم تا اتوبوس بیاید :-۱  حالا رسیدیم پارک بانوان، صفی رو دیدیم از صف روز قیامت طولانی تر! توی اون شدت گرمای آفتاب، حدود دوساعت  صبر کردیم تا برسیم اول صف، یک عده خانم پایین شهری( متاسفم از استفاده ی این واژه ولی واقعیت همین است که هست ) یکهو از نمیدانم کجا سررسیدند و میخواستند بروند تو که خداخیر خانوم مطالعات را بدهد اجازه نداد بهشان. بچه ها هم که آن همه توی آفتاب ایستاده بودند و واقعا دیگر به تنگ آمده بودند هرچه بدو بیراه به هرزبان و لهجه ای که بلد بودند میدادند و آن دوتانگهبان رو اعصاب دم پارک را هوو میکردند‌.

بعد که وارد شدیم، بازرسی بدنی و رد کردن کیف ها از دستگاه کردندمان، من که تا آن موقع سعی کرده بودم آلن کارلسنی برخورد کنم و از آن آفتاب ها و غیره با حالت هرچه پیش آید خوش آیدی استقبال کنم و همزمان از آنالیز این کار ها و این مدل پارک ها دست بردارم،جانم به لبم امد و منفجر شدم! چنان برآشفتم و غرغر کردم هرچه بدو بیراه از دهنم در آمد نثار زمین و زمان کردم تا خالی شدم حالا در همان حین یک دسته دختر بی شخصیت آمدند طعنه و تیکه انداختن به کسانی که حتی نمیشناسندشان. دران لحظه واقعا دلم یک دعوای حسابی میخواست ولی خب درحد شاءن دعوا نبودند دیگر :#

آقا من کلا از ماهیت پارک پانوان خوشم نمی آید‌. اصلا چه معنی می دهد؟ اصلا دوست ندارم بحث و در و دعوا سرحجاب اجباری پیش بیاید اما آخر چه معنی میدهد؟ اینکه ما آنقدر خودمان را بپوشانیم که مجبور باشیم برویم پارکی که یک ذره مو بیرون بیندازیم؟

اصلا چه دلیلی برای بوجود آوردن عقده وجود دارد که حالا راهکار برای مکان خالی کردنش بیندیشند؟ 

هی خودم را کنترل می کردم که این بحث را راه نیندازم که مگر ما پارک آقایان داریم؟ پارکی که آقایان راحت بروند آنجا روسری هایشان را بردارند و تیشرت آستین کوتاه بپوشند؟ یاد عنوان پست سارا افتادم: اه اه اه اه اه.

منکر این موضوع نمیشوم که اردو خیلی خوش گذشت، بله خیلی خوش گذشت. دوچرخه سواری در فضای آزاد و پیست سرسبز با موهای باز کیف می دهد. ترامپولینگ و جامپینگ و قصر بادی هم.

اما قبول کنید نمیتوانستم و نمیتوانم دور ذهنم حصار بکشم که به این چیز ها فکر نکند. آدم هرچقدر هم بتواند دهانش را چفت کند، مغزش کنترل بشو نیست.

یکی از چیزهای بدش فحش هایش بود.من یک سوال دارم. چه نیاز خاصی به فحش دادن دارید دقیقا؟ این که در هرجمله ی چهار کلمه ای تان هشت تا فحش قاطی اش کنید؟ یکی از چیزهایی که بدم میاید همین است: جاهایی که جمع ها یکهو خیلی باهم خودمانی میشوند و حساب شخصیت آدم ها از دستشان در میرود.

پ.ن:این پست را خیلی وقت پیش، یعنی ۱۶ اردیبهشت نوشته بودم، و الان که خواندمش دیدم چقدر لوس و بی مزه است. اما اگر همان موقع نشسته بودم و مثل یک دختر خوب تمامش کرده بودم، شاید چیز بهتر و قابل تحمل تری در می آمد. در هر صورت خودم را مجبور میکنم منتشرش کنم و به عنوان یک پست حال بهم زن در وبلاگم تحملش کنم تا برایم درس عبرتی باشد که دیگر پستی را نیمه کاره و پیش نویس نگذارم -_-

پ.ن۲:عنوان هم بسی مسخره شد. منظورم این بود که چه حسی داشتید اگر پارکی برای آقایان می ساختند که می توانستند توش راحت تر لباس بپوشند؟ من که به شخصه تنفر و حقارت. همین حسی که بالا نتوانستم خوب توصیفش کنم و نیمه کاره گذاشتمش :|



از پل رد می شویم. درخت های کاج بلند و سرسبز دورادورش را گرفته اند. سرباز ها، تو گرمای تهوع آور ایستاده اند و خشک و رسمی کلاشینکف هاشان را دستشان گرفته اند. امسال نهمیم و دیگر مثل دو سال پیش براشان دست تکان نمی دهیم و لبخند نمی زنیم.
به این فکر می کنم که آخرین بارهاییست که میبینمشان. روزهای عید و پاییز و بهار و زمستان، هروقت که رد میشدیم من بهشان فکر می کردم. به اینکه چه شد که آنجا هستند. خانواده هاشان کجایند؟ ممکن است بابای همین دوستم که کنارم نشسته آن تو باشد؟ یک روز می شود که من یک کدامشان یا چندتایشان را آزاد کنم؟ به وکیل شدن فکر می کنم. فکرم را پس می زنم. آهی می کشم و بعد فکرم می رود پیش سربازها. دوست داشتم سربازی می رفتم. مادربزرگ من سربازی رفته. خلاصه که دوست داشتم حس آن ها را بدانم. خوشحالند که سربازیشان افتاده زندان؟ خانواده هاشان چطور؟ اصلا گذراندن سربازی در زندان خوب است؟ من که دوست داشتمش. داستان هاشان را می نوشتم و قیافه هاشان را توصیف می کردم. به لباس های سبزشان چشم می دوزم. به خواهرهاشان فکر میکنم.یا مادرهاشان.
خیلی خیلی دوست دارم زندانی جرایم غیرعمد در آینده آزاد کنم. یکی دیگر اینکه کتابخانه وقف کنم. این دو گزینه اصلی ترین دلخواه هایم در بین آن همه ی دیگر است. در آینده انجام می دهمشان.
کمی بعد از آن از جلوی مدرسه ابتدایی رد می شویم. بهشان نگاه می کنم و افکار مختلفم را از سر می گیرم.ذهنم شروع می کند به مقایسه ی دیوار های آجری و بی روح زندان و دیوار های پراز نقاشی و رنگارنگ دبستان.
دیروز Five feet apart را دیدم و هزار پیشه را خواندم و امتحان دینی ام را خوب دادم. هر لحظه از خواندنش را غر زدم و بعد از امتحان بین پرت کردنش تو آب، پاره پوره کردنش و آتش زدنش هیچکدام را انتخاب نکردم. هیچ وقت این کار را نکرده بودم و فکر نمی کنم هم بکنم. همان طور که هیچ وقت زنگ خانه ای را نزده ام فرار کنمD:


سر فایو فیت اپارت کلی گریه کردم:
Life is too short to just waste a second.
و به آن جمله ی:
If you watching this and you able,
Touch him
Touch her.
به پروسه ی بزرگ شدن فکر می کنم. می گویم بیخیال بابا تو هنوز کوچکی که! یکی از من های درونم قیافه اش پوکر می شود.
آن یکی: خیله خب. ولی هنوز تینیجری! سال سوم و هنوز چهار سال دیگه داری!
به ایمیلم فکر می کنم که چهارده سالگیم برای خود پانزده ساله ام فرستادم و منتظرم بیاید. پاییز میاید. یادم نمی آید که تویش چه نوشته ام و منتظرش هستم. به روزی که بیاید فکر میکنم. خوشحال و سرمستم و ایمیل را با خوبی باز می کنم یا با گریه و اشک؟
از امتحان برمی گردیم. یک پسر دارد تو خیابان می رقصد. خیلی هم بامزه. یا امتحانش را خوب داده یا آن سوالی که همه اشتباه نوشتند را درست نوشته. شاید هم ناهار قرمه سبزی دارند.
هزارپیشه ی بوکوفسکی را بی سانسور خواندم و حقیقتا ازش منزجر شدم. دیگر خیلی عیان نوشته بود. مثل این داستان های بچه دبیرستانی ها بود که پارت پارت تو کانالشان می گذارند.
یکی از بچه ها تو امتحانش به جای غسل ، طرز تیمم را نوشته.
می آیم خانه و دونات می خورم. والیبالمان با چین و آلمان خیلی عالی بود. خیلی خفنیم ما. چقدر بچه ها امسال خوب بازی می کنند. و چه چیزی جز یک برد عالی با دونات می چسبد و اینکه امتحانت را تازه ده شب شروع کنی به خواندن و فرداش هم عالی دهی. برای یکی از بچه ها خاطره بنویسی. و یک پروانه ی نارنجی از جلوت رد شود.
زندگی همین است دیگر مگر نه؟

مطالعات می خوانم. وسطهایش گاهی داد میزنم و با کتاب بحث و جدل می کنم. به آن درس های ازدواج و خانواده که می رسم، نمی دانم از تلاش سخیف کتاب برای جادادن اعتقادات مسخره اش داد بزنم یا بخندم یا آه بکشم.
ده جا تلاش کرده بگوید زن باید در خانه بنشیند و شوهرداری و بچه داری کند و اگر نتواند این ها را خوب انجام بدهد، تقصیر خودش است که رفته کار کرده یا فعالیت اجتماعی داشته :|
"مهم ترین عوامل ناسازگاری مرد و زن: گاهی بین نقش هایی که فرد باید ایفا کند تعارض بوجود می آید، برای مثال خانمی که شاغل است، هم وظیفه شغلی دارد و هم وظایف (اه گاد!) مادری و همسری بر عهده اوست و می خواهد این وظایف(:/) را انجام دهد پس با دشواری هایی رو به روست!"
میخواهم برم توگوشی یی بگذارم تو دهن مولف کتاب ، میخواهم کتاب را از پنجره پرت کنم بیرون، میخواهم رویش بالا بیاورم، میخواهم اگر همچین سوالی در امتحان آمد بعد از نوشتن این یک پرانتز باز کنم و کلی چیزدرباره ی فمنیسم و غیره بلغور کنم، میخواهم از رفتن به انسانی منصرف شوم، اما یک لحظه یکی از من های درونم می گوید: ساکت شو بشین سرجات دیگر! بعد یاد

پست سارا می افتم، به لحظات فانی که با چرندیات کتاب روی تخته برای خودشان آفریدند. به خودم می گویم چه نیازی دارد همش حرص بخوری؟ وقتی حرص خوردن جز اعصاب خوردی برات چیزی نداره. یک آهنگ بذار، برقص، بعد دوباره بیا با یک پوزخند شیک و مجلسی و دایورت کردن همه ی کتاب، بشین بخوانش فردا را بیست شوی :)
به کوبیاک فکر می کنم. به حرف هایی که درباره ی ایران زده:
اینکه گفته مردم ایران سعی میکنند خودشان را آرام و مظلوم جلوه دهند درحالی که اصلا اینطور نیستند و خشن و بدذات و ملعونند. میخواهند خودشان را فارس جابزنند درحالی که از اعراب جدا نیستند. دیگر کشوری به نام ایران برای من وجود ندارد و فقط گاهی مجبوریم مقابلشان بازی کنیم و بلا بلا بلا.
به دو تا عکس العمل مختلف دربرابرش فکر میکنم:
ایگور کولاکوویچ: میشل کوبیاک عزیزم، از تو دعوت می کنم به ایران بیایی تا ببینی این جا چه مردم فوق العاده ای دارد :)
و واکنش محسن تنابنده: عکس پناهنده های لهستانی جنگ جهانی دوم به ایران را در اینستاگرامش گذاشته و متن التماس آمیزشان برای پنهانده شدن به ایران و آخرش هم نوشته این ها تنها گوشه ای از محبت های ایرانیان به اجداد توست.

یک از صحنه های زیبای ضایع کردن سید عزیز، کوبیاک را :)


من دفعه ی اولی که خبر را شنیدم واکنش محسن تنابنده با چندتا بدوبیراه دادم اما واکنش کولاکوویچ را بیشتر دوست داشتم. یاد آن دیالوگ هایی که یادم نمیاید در کدام کتاب خواندم افتادم که از بچه ها می پرسیدند اگر دستت به هیتلر برسد چکارش میکنی و آن ها هم شیوه های مختلف شکنجه را می گفتند که فقط یکیشان گفته: مجبورش میکردم مهربانی کند و عشق بورزد .این باید از همه چیز برایش سخت تر و دردناک تر باشد :(
نارنجی عزیز برایم کامنت گذاشته بود دختر شانزده ساله. اصرار اندر اصرار که من هنوز 15سالم است. از خودم می پرسم خب،بعد؟! تویِ پانزده ساله، چه فرقی داری با یک دختر چهارده یا شانزده ساله؟ باید برتری یی چیزی داشته باشی. باید کاری کرده باشی. حرکتی زده باشی.
صبحِ انشا دیوان سهراب عزیز را باز کردم تا قریحه ی ادبی ام جریان یابد و یک انشای پر از تلمیح و توصیف باحال قشنگ بنویسم.
موضوع های انشا که از هر دفعه افتضاح تر. مراقب، معلم انشای آن کلاسی ها. وارد می شود، کلی غرغر می کند، می پرسد آن میزی که خالی است جای کیست؟ بچه ها میگویند فلانی. میگوید: خاک تو سرش. از اول تا آخر امتحان سعی کردم نگاه های تنفر و تحقیر آمیزم را متوجهش بکنم. نتیجه اش شد یک انشای چرت و پرت بی سرو ته. بعد امتحان میخواستم بروم با یک لحن کوبنده بهش بگویم که خیرسرش معلم ادبیات این مملکت است آن وقت بدون آن که از وضعیت آن دانش آموز خبر داشته باشد می گوید خاک تو سرش؟ شاید صبح پدرش فوت کرده. مریض شده. از اتوبوس جامانده. بعد قضیه را رها می کنم و برخلاف همیشه بدون خداحافظی، خسته نباشید یا یک کلمه حرف دیگر برگه ام را می دهم بهش و می روم. پشیمان می شوم. در شان من نبود که در حد خودش باهاش رفتار کنم. بر میگردم یک لبخندی چیزی بهش بزنم که دیگر در بسته شده.
شب، آرامش، باد، خش خش درختان. دلم عصیان می خواهد. دیوان فروغ را باز می کنم تا آن 22 صفحه شعر را بلند بلند بخوانم آن قدر که گلویم بگیرد.

فروغ زیبا :)


دانم از درگاه خود می رانیم ،اما
تا من اینجا بنده تو آنجا خدا باشی
سرگذشت تیره من، سرگذشتی نیست
کز سرآغاز و سرانجامش جدا باشی
روز های آخر. امتحان های آخر. دوست های آخر. لحظه های راهنمایی آخر. می رویم و می آییم و با خود فکر می کنیم چقدر دلمان برای هم و معلم هامان تنگ میشود. غرور هامان اجازه ی ابراز نمی دهد. می رویم و می آییم.
عاقبت روزی ز خود آرام پرسیدم
چیستم من؟ از کجا آغاز می یابم؟
گر سراپا نور گرم زندگی هستم
از کدامین آسمان راز می تابم
گر نبودم یا به دنیای دگر بودم
باز آیا قدرت اندیشه ام می بود؟
باز آیا می توانستم که ره یابم
در معماهای این دنیای راز آلود؟
این شعر، با آنکه اعتقاد من نیست، اما بدجوری آرامم می کند‌. یک حقیقت پاکیست درونش. همیشه بی نهایت از خواندنش ذوق می کنم و لذت می برم. حتی آنقدر که از سهراب نمی برم. سهراب هنگام ناامیدی های ساده می تواند راز ساده ی زندگی را برایم بازگو کند و کاری کند لبخند بزنم. اما فروغ مواقعی که در اصل و فلسفه ی وجودم و خودم و دنیا مشکل دار می شوم، رک و راست هرچه هست را می گوید.
یکم از آینده می ترسم. یک دوست داشتن آمیخته به ترس. اینکه من، در موقعیت های بد و سخت، اگر پایش بیافتد چطور قرار است عمل کنم؟
ای بسا شب ها که او(شیطان) از آن ردای سرخ
آرزو می کرد تا یک دم برون باشد
آرزو می کرد تا روح صفا گردد
نی، خدای نیمی از دنیای دون باشد
ای بسا شب ها که من با او در آن ظلمت
اشک باریدم، پیاپی اشک باریدم
ای بسا شب ها که من لب های شیطان را
چون ز گفتن مانده بود، آرام بوسیدم
وسط صحبت کردنم با آتنا، بوی سوختن مرغ می آید. می دوم درستش کنم. فقط آبش خشک شده. شروع میکنم سیب زمینی سرخ کردن.
از چه میگویی حرام است این مِی گل گون؟
در بهشتت جوی ها از می روان باشد
هدیه ی پرهیزکاران عاقبت آنجا
حوری‌یی ازحوریان آسمان باشد
"حافظ" آن پیری که دریا بود و دنیا بود
بر جوی بفروخت این باغ بهشتی را
من که باشم تا به جامی نگذرم از آن؟
تو بزن بر نام شومم داغ زشتی را
فروغ را تصور می کنم که موقع سرودن این شعر، در چه حالی و کجا بوده. مطمئنم نیمه شب بوده و زیر درخت نشسته بوده. دوست دارم تصورش کنم در حالی که حرف های دلش را محکم در قافیه ها فریاد می زده. در آخر از همه بیشتر این قسمت شعرش را دوست دارم:
خودپرستی تو، خدایا، خودپرستی تو
کفر می گویم، تو خوارم کن، تو خاکم کن
باهزاران ننگ آلودی مرا، اما
گر خدایی،در دلم بنشین و پاکم کن.
+تکه شعر ها به ترتیب نیستند. برای خواندن شعر کاملش

اینجا کلیک کنید.
+کوبیاک را از شش بازی آینده اش محروم و مجبور معذرت خواهی رسمی از ایران کردند. این درحالی که این شش بازی در ایران است و او علاوه بر ایکنه گفته بوده پایش را دیگر در ایران نمی گذارد، گفته بوده شش تا از بازی ها را در لیگ ملت ها بازی نمی کند :/

+سیستم "هشدار کامنت بدون خواندن پست" روی وبلاگ نصب کردم ؛) حواستان باشد D:
+خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و من رستگار ؛)


تحصیل کرده

52/4/31

به دشواری می توانم قبول کنم که در سینه تو عضوی به نام دل وجود دارد تا بخواهی آن را به این و آن بسپاری. و اگر هم وجود داشته باشد، یک دل هرجائی و هرزه است که فقط به درد این می خورد که لگدمالش کرده و بدورش بیاندازند.
ولی از آنجا که خیلی از خودت متشکری، چنین می پنداری که با این دل هرجائی می توانی غزالان سیاه چشم زیادی را به بند کشی و چون از ان ها به حد کافی متمتع شدی به لاشخورانش بسپاری.
به گمانت هرکه چندصباحی به مدرسه رفت و بر خود نام پرطمطراق تحصیلکرده را نهاد، می تواند به خود اجازه دهد که در گلستان زندگی هر گلی را که دلش می خواهد، بچیند.
به راستی تو از دوست داشتن و محبت ورزیدن چه میدانی؟

ادامه مطلب


آلف می پرسد:" اون چیه؟" و با احتیاط به لباس اشاره می کند.
السا سعی می کند در صندوق‌را ببندد‌و غرغر می کند:" لباس مردعنکبوتی من"
"کِی باید همچین لباسی بپوشی؟"
"قرار بود وقتی مدرسه ها باز می شه بپوشمش. واسه پروژه کلاسی"
آلف همانجا ایستاده. لباس بابانوئل را در دستش می فشرد. معلوم است هیچ تمایلی به پوشیدنش ندارد‌. السا با بغض می گوید: " اگر برات مهمه بدونی، من قرار نیست مرد عنکبوتی باشم. چون اینطور که پیداست دخترها نمی تونن مرد عنکبوتی باشن! اما به جهنم، من که نمی تونم همه وقت لعنتیم رو با این و اون مبارزه کنم!"
آلف راه افتاده سمت پله ها. السا گریه اش را قورت می دهد تا آلف صدایش را نشنود. هرچندشاید تا الان شنیده باشد چون به نرده که می رسد، می ایستد. لباس بابانوئل را تو مشتش مچاله می کند. آه می کشد و چیزی می گوید که السا نمی شنود.
السا با دلخوری می پرسد: "چی؟"
آلف دوباره آه می کشد. این بار عمیق تر :" گفتم گمونم مادربزرگت دلش می خواست تو لباس هر خری رو که دوست داری بپوشی."
السا دست هایش را تو جیبش فرو می کند: " بچه های مدرسه می گن دخترها نمی تونن مرد عنکبوتی باشن."
آلف پاکشان پایین می رود. می ایستد. به السا نگاه می کند.
"فکر می کنی عوضی ها ازین چیزا به مادربزرگت نمی گفتن؟"

"اون هم لباس مرد عنکبوتی می پوشید؟"
"نه"
"پس چی؟"
"لباس دکتر ها رو می پوشید"
"بهش می گفتن که نمی تونه دکتر باشه؟چون دختره؟"
"احتمالا خیلی چرت و پرت های دیگه هم بهش می گفتن، به دلایل مختلف. اما اون لعنتی کار خودشو می کرد. چند سال بعد از اینکه اون متولد شد، مردم هنوز می گفتن دخترها حق ندارن تو انتخابات لعنتی رای بدن، اما حالا دخترها همه کار میکنن. تو هم باید همین طوری جلوی اون عوضی ها دربیای، همون عوضی هایی که بهت میگن چکار باید بکنی و چکار نباید بکنی. تو باید بتونی هرکار دلت می خواد بکنی."
و شانه هایش را بالا می اندازد.
"فکر می کنم مادربزرگت دلش می خواست تو هر لباس مزخرفی که دوست داری بپوشی."

آلف این را می گوید و راهش را می کشد و می رود وقتی در آپارتمانش را پشت سرش می بندد، صدای اپرای ایتالیایی از آپارتمان به گوش می رسد


از کتاب مادربزرگ سلام رساند و گفت متاسف است، فردریک بکمن



امروز آزمون ورودی ام را هم دادم و به طور رسمی آخرین روزم به عنوان یک دانش آموز راهنمایی بود :)
بیست و سوم، آخرین امتحان نهایی ام را که دادم، میخواستم بیایم و درباره ی این سال و دوسال قبلش بنویسم. همان شب با یکی از دوستان عزیز صحبتی پیش آمد در باب من و اخلاقیاتم. یک سری عیب ها را گفت که رویشان فکر کردم و سعی کردم تغییرشان دهم. این شد که ان موقع پست نگذاشتم.
فکر می کنم خیلی تغییر کرده ام. خیلی خیلی. احساس می کنم تغییرات این دوره ی سه ساله، از کل دوره ی دبستان محسوس تر و مشهود تر است.
1.کتاب: دوره ی جودی خوانی تمام شد. آرام آرام برای تولد و چیزهای دیگر برایم از آن کتاب گل گلی های افق را خریدند. ن کوچک. و آن سیاه هایش. دیوید کاپرفیلد، نیکلاس نیکلبی، آوای وحش. آن زمان کتاب هایی که داشتم را بیش از ده بار می خواندم. کم کم هفتم هم داشت تمام می شد، نزدیک امتحان ها بود، که نمی دانم جرقه اش چه بود، تصمیم گرفتم کل کارتون آنی شرلی را ببینم. بعد هم یک شب در اینترنت_که دیگر دوران امتحانات بود_ ۵ جلد از آنی شرلی را دانلود کردم و شب ها تا سه ی شب می خواندمش. معتاد شدم‌. شاید کل مجموعه در ۱۶ روز تمام شد. تابستان شد و با عذرا رفتیم کلاس داستان نویسی کانون. بیشتر از آن که در کلاس روی داستان کار کنیم درباره ی کتاب ها حرف می زدیم. آنجا بود که دیگر "کتاب بزرگسال خوان" شدم. هشتم واقعا کتاب های خوب و تاثیر گذاری خواندم. جز از کل‌، جین ایر، بلندی های بادگیر، ربکا، ریگ روان،من پیش از تو،ملت عشق، عقاید یک دلقک، دزیره. با بوکوفسکی آشنا شدم. با تولتز اشنا شدم. با برونته ها. گاهی توی مدرسه می خواندم. قرض می دادم. و خیلی از کتاب های خوبی که خوانده ام را عذرا به من قرض می داد. درباره ی کلاس داستان نویسی دومی که رفتیم، یادگرفتیم چه بخوانیم، چه نخوانیم. چه اثری زرد است. چه اثری ارزش خواندن دارد. صرف اینکه ما از داستان لذت ببریم یا نه ارزش و قدرت داستان را معلوم می کند یا نه. رسید به امسال. روز اول مدرسه عذرا امیلی را برایم اورد. روز سومش امیلی بعدی را. شروع کردیم. یکی از بهترین و مفید ترین کارهایی که امثال کردیم کتاب خواندن سرکلاس بود. کلاس های بی خودی که حتی معلم هم به بی خودی اش واقف است. کلاس هایی که می توانی بعدا خودت تنگش را خورد کنی.فاصله ای که سرویس بیاید دنبالت. زنگ تفریح ها زیر سایه درخت قوش آخر حیاط. زنگ هایی که معلم نبود. زنگ هایی که معلم حواسش نبود‌. وسط جشن های بی خود. فاصله هایی که معلم دیر کرده. دیوانه وار می خواندیم. خیلی کم هم مچمان گرفته می شد. خودمان عقلمان می کشید حرص کدام معلم ها را درنیاوریم. خیلی بارها شده بود که در یک روز از مدرسه، بیش از صد صفحه بخوانیم. ولی سمبل نمی کردیم. کتاب را می فهمیدیم. در آن شلوغی ها می نشستیم و در دنیایی دیگر غرق می شدیم. امسال از نظر کتابی(۹۷ البته) خیلی برایم سال خوبی بود. بکمن خواندم. ساراماگو خواندم.یوسا خواندم. مواراکامی خواندم. لاهیری خواندم.کوتسی خواندم.کالوینو خواندم.سینوهه خواندم. بارون درخت نشین خواندم. شهرخرس خواندم. کوری و بینایی خواندم.کافکا را خواندم. قصر آبی خواندم.فایت کلاب خواندم. خیلی خواندم‌. خوب خواندم. خیلی خیلی از نهمم راضی ام فقط به خاطر همان روش کشف شده ای که بالا گفته بودم. این عامل کتاب را اول ننوشتم برای دل سوزی یا همچین چیزی برای این نوشتم که واقعا اولین و مهمترین عامل تغییرات درونی من بود ^--^
2.داستان و نوشتن: یکی از دین هایی که احساس می کنم تا اخر عمر به عذرا دارم، پیشنهاد رفتن به کلاس داستان نویسی بود.‌وارد دنیایی شدم که احساس می کنم در زندگی ام بالاخره می شدم. یادم می اید از هفت سالگی ام داستان های کودکانه می نوشتم(که بیشترش هم تقلید و برگرفته شده از داستان هایی بود که خوانده بودم D:)احساس می کنم باید مسیر زندگی ام در راه نوشتن می افتاد‌. دیر یا زود. پس بهتر که دیر نشد:) بعد از آن ، خاطره نویسی بود. از هفتم که دوتافیلم دیدم که اسم هایشان هم یادم نمی آید، تصمیم گرفتم روزانه نویسی کنم. تا الان سه تا دفتر ۲۰۰ برگ پر کرده ام ؛)
3. فیلم: از فیلم های معمولی طنز ایرانی درامدم و "فیلم خارجی بین" شدم. فایو فیت اپارت، واندر، د هیت یو گیو، مامامیا، اسپای،اینستن فمیلی و. دیدم‌. کلی کارتون خوب دیدم. یکی دوتا سریال و چند تا انیمه و فیلم کوتاه.به آن زیادی‌یی که کتاب خواندم فیلم ندیدم اما در راهش افتاده ام و یکجورهایی هرهفته حداقل دو فیلم را میبینم :)
ورزش:آنطور که میخواستم انجامش ندادم. هی پشت گوش انداختن و تنبل بازی. بین زومبا و بدمینتون در رفت امد بودم.
4.درس: خب، مثل بقیه خودکشان نکردم.کلا مشق ننوشتم! تاجایی که توانستم از زیرش در رفتم.احساس میکنم آن طور هم که ما به سیستممان غر میزنیم نیست. خیلی چیزها یاد گرفته ام. از همه، حتی دینی هم چیزی یاد گرفته ام.
5.تجارب: می رسیم به مهم ترین قسمت :) هفتم فکر می کردم به همه، با هراعتقاد و سرو وضعی باید احترام گذاشت. الان هم همین فکر را می کنم. منتها نباید بگذاری ان افکار و عقاید در تو نفوذ کند. اینکه به دوست پسربازان و رل ن و کلی کارهای بد دیگر کنان، سلام بکن، بی احترامی نکن اما انقدر هم دم خورشان نشو به هوای احترام و این حرف ها. این قضیه دقیقا "پسر نوح با بدان بنشست را" بهم فهمانود!
تعصبات را کنار گداشتم. به عبارت بهتر سعی کردم و می کنم کنار بگذارم. دعوا را. بحث های مختلفِ به هیچ جا نَرِس را. کل کل با معلمان دینی را. هرچند که یکی از چیزهایی که معلم ادبیاتمان بهمان گفت، بز اَخوَش نبودن است. اینکه هرکه، حتی در مقام معلم بهتان چیزی گفت، و شما می دانستید که اشتباه می گوید و می توانید مثال نقض بیاورید، بیاورید. سرتان را مثل بز تکان ندهید و تایید نکنید. برای حقیقت بجنگید.
+پست، آن چیزی نشد که این روزها در ذهنم با هیجان میساختم و می پرداختمش :( با این حال نوشتمش. باید می نوشتمش.


+سرزمین ایستادگی را سوزاندند :( زمین بزرگ خالی رو بروی پنجره ی اتاقم که پر از سبزه و دار و درخت بود. پر از گنجشک و کبوتر و پروانه بود. تمام سبزه هایش را اتش زدند و الان کلی کارگر آنجا را غصب کرده اند. انجا سرزمین رویاهای من بود. حق نداشتند. حق نداشتند. حق نداشتند.


+تو سطحی‌یی.تو سطحی‌یی. نمی تونی. نمی تونی.الان نشستی و به خیال خودت داری فکر میکنی، اما نمی تونی. 

÷چرا میتونم. اونقدر بهش فکر می کنم تا بتونم.

+کِی اون وقت؟ تا شنبه میخوای دست دست کنی؟ نمیشه که. معلوم نیست.

÷میشینم کتابای مورد علاقه‌مو دور می کنم؛ میشینم رو کاغذ ویژگی هاشو مینویسم.از دل شخصیت هام شخصیت خودمو در میارم.

+هی کتاب. کتاب. اره خب. کتاب نسبتا زیاد خوندی. ولی چه فایده وقتی نشستی قلم بزنی. عرق بریزی. اون همه ایده ی در نطفه مرده. اون همه داستان نیمه کاره.حتی نشستی از رو کتابای موردعلاقت رونویسی کنی. چوبشو بخور .خوبت شد حالا؟

÷استرس دارم. میترسم. احتمال قبول نشدنش خیلیه. اونجا با صلابت گفتم میتونم و میام و برام مسئله ای نیست که اونا بزرگسالن. مسئله ای نیست که دو فصل عقبم. اما اینا ها مهم نیست‌. ترسیدن که عیب نیست. من میتونم‌. امشب میسازمش. به خودم متعهد میشم که انجامش میدم. دو شب میفرستمش. مینویسمش. روش عرق میریزم ده بار پاره می کنم و خط میزنمو دوباره مینویسم. اما تسلیم نمیشم.

+بالفرض که نوشتی و فرستادی و قبولم شدی. فکر میکنی بتونی بین اووون همه بزرگتر یه چیز خوب بنویسی؟ کلیشه نباشه؟ خودتو مضحکه نکنی؟ باز مثل اون رمان قبلیه نیمه کارش نذاری؟ کلاس زبان هرروزه و بدمینتونتو بهانه ی تنبلیات نکنی؟

÷نه مینویسمش‌. باید بنویسمش. این تابستونو هدف گذاشتم که یک رمان بنویسم. پس ایده هم مینویسم و میفرستم.بالفرض که یکم کلیشه بشه. بالفرض که بچگانه از آب دربیاد. خیله خب! من هنوز بچه‌م! اگه اون یکی رو در نظر نگیریم، اولین کارمه. قرار نیست خارق العاده و بی نقص باشه.

+به قیافه ی صبا نمیومد بیاد. AوAهم که نمیان! اصلا تو بری و با اون ها هم راحت باشی، بابا شاید اوناها با تو راحت نباشن! ندیدی گفتن یه مسائلی هست که مناسب سن شما نیست؟

÷اصلا تو چی میگی هااا؟ حرف حسابت چیه؟ مگه تو من نیستی؟ پس چرا انقد بر ضد منی؟ الان که این استرس به جون من دائم الخونسرد افتاده باید حداقل اینکه کمکی نمیکنی ساکت باشی، تو که الان از یه دشمن خونی هم بیشتر داری دلمو خالی میکنی! آقا دوست دارم!من ایدمو مینویسم.میفرستم. قبول شدم، چه بهتر. میرم اونجا. خودمو بالا میکشم‌. تمام تلاشمو میکنم.آدمیم که یچیزیو بخوام به دستش میارم! مهم نیست که وقتی یه نویسنده ی بزرگ شدم و برگشتم این رمانمو خوندم خنده‌م بگیره و موهامو بکشم! بالاخره باید یکجا شروع کنم! یکجا باید استارتش بخوره!این همه جا نشستم گفتم تک فرزندی خوبه و من در تنهایی‌م بهترین جنبه های خودمو بیرون می کشم و تنهایی موفق میشم، الان هم همونه. سر حرفی که زدم میمونم. تا ساعت دو میشینم و بالاخره خلقش میکنمو میفرستمش. هرآنچه که باید پیش بیاید، پیش میاید! تمام!


پ.ن:استاد داستانم گفتن برای اینکه اجازه بدن ترم پیشرفته ی رمان نویسی که مال بزرگسالان هست رو بیام، باید ایده و طرح رمانمو براشون اول بفرستم تا تایید کنن. هرچند که قبلش گفته بودن صلاح نمیدیدن من برم. هرچند کلی اما و اگر توکاره‌‌‌.ولی من تلاشمو می کنم‌. این بالاخره باید از یه جایی شروع بشه. و چه جا و موقعی بهتر از الان!


یک استوری تو واتس اپم گذاشتم، :) hi everyone
یک روز گذشت، سکوت. یک استوری دیگه گذاشتم، wanna talk to someone. هیچکس. هیچی.
آخرشب یکی از دوستان عزیزم اومد گفت دختر تو مگر نباید بشینی رمانتو بنویسی؟ هی میگه میخوام حرف بزنم.
خب آره. می خواستم حرف بزنم. اما هیچکس برای حرف زدن نبود. هیچکس برای شنیدن دردای واقعیِ خودِ واقعیم نبود.
خب، تا حالا هم نبوده. اما همیشه کاغذای سفید و منتظر دفترخاطراتم بودن،بایک خودکار. پتوی صورتیم،پنگوئنگ و پشمک. فضای خالی توی کمد، گودی روی بالشت، کتابخونه.
اما حالا یه حال عجیبی توم بود، که هیچکدوم نتونستند پاسخگو باشند. یک گلوله ی آبی یخی از غم، ترس، دلخوری، اضطراب،درد،نگرانی که توی قلبم نبود، وسط دلم بود. وسط قسمتایی از روز، مثل بچگیام که که مادربزرگم می گفت به دستشوییت بگو بره بالابره بالا، به اون گلوله گفتم برو بیرون، بروعقب، برو کنار، گمشو.
یه لحظاتی هم موفق شدم. اما گلوله تو کل روز، هیچ تی نخورد. از اون غمایی نبود که هی به قلب چنگ می‌ندازه. از اون هایی بود که مغز رو داغون می کرد. دست هارو دودل می کرد.کاری به تصمیم تو نداشت که بخوای نباشه. فقط بود و از همون ثانیه های اول تفهیم ‌کرد که قرار نیست با کیک خوردن و آهنگ گذاشتن و فیلم دیدن و کتاب خوندن و حتی نوشتن بره. حتی قرار نبود با گریه و اعتراف به اینکه هست، کم بشه‌. قرار بود باشه. تا زمانی که تصمیم بگیره هست هم میمونه.
دیروز یک چند لحظه ای یک اتفاق تا سرحد مرگ ترسناک برای یکی از عزیزانم افتاد‌. خودش بعد از اون یادش نمیومد چی شده، من تنها شاهد صحنه بودم. تو اون صحنه دست هام می لرزید. بعدش هم. اما یکجایی بغضم ترکید و بلند بلند گریه کردم. اما حتی این گریه هم، نتونست با گلوله کاری کنه. حتی بدترش کرد. حتی بهش احساس قدرت داد‌.
گاهی، واقعا نمی دونم چه کاری خوبه و چه کاری بد.نمی دونستم ترسیدن بده. یا اینکه باید بترسم و بعدش ادامه بدم. این ها اون لحظاتی که آدم درونش طغیانه، فقط یه مشت شعار به درد نخور به نظر می رسه و بس. نمی دونستم کمک خواستن نشونه ی ترسیدنه؟ اینکه برای کسی ناز کنی خطاست؟ این که مثل همیشه قوی باشه درسته یا اینکه بترسی و گریه کنی و اعلام کنی که داغونی و بعد درست بشی؟ اینکه لبخند بزنی و خیال همه رو راحت کنی درسته، یا ظلمه در حق خودت و باید داد بزنی و بیرون بریزی و عوضی باشی؟ نمی دونستم. گاهی واقعا احساس می کنم هیچ چیز نمی دونم. کار درست رو نمی دونم.بین صلاح خودم و صلاح دیگران کدوم رو انتخاب کنم درست تره؟ نه اینکه این "درست" بودن از نظر اخلاقی باشه‌. از نظر نتیجه باشه. از نظر رضایت درونیم باشه.
به هرحال دیروز روز بدی بود. شایدم نبود. کدوم برچسب گذاشتن رو دیروز درسته؟ کاش می تونستم به شماره تاریخش ربطش بدم. به اینکه سیزده ی افتضاحی بود.
هنوز گلوله هه اینجاست. بدون یک اینچ ت خوردن. بدون اینکه بدونم کدوم درسته؟ سر گذاشتن رو پای کسی که گلوله رو موقع نوازش موهات بیرون بکشه، یا قوی بودن، تو ریختن. به هیچکس نگفتن و رفتن تو اون فضای کمد و با لبخند برگشتن.حتما میگید قوی بودن و تو ریختن. شک نکنین که انتخا نهایی من هم همینه. بدون اینکه بدونم کدوم درست بود. ولی شما هیچ چیز نمی دونین.درک نمیکنین چون گلوله هیچ وقت وسط سینتون گیر نکرده. فکر کنم این اولین مواجهه ی من با گلوله ایه که حتی نوشتن هم اثری روش نداشته.
من وقتی وبلاگ هایی رو میخونم که دوستشون دارم و میبینم پست غمدار گذاشتن. از غمشون حرف زدن، کامنت نمی ذارم.احساس می کنم با این کار قداست غمشون رو میشکنم. اما توی دلم غصه میخورم و دعا می کنم و منتظر میمونم تا اون طرف خوب بشه، قوی بشه، و وقتی با شادی برگشت، آروم از اون لحظه‌ش بپرسم. شاید کار خوبی نباشه. شاید اونی که پست رو گذاشته بوده نیاز داشته باهاش حرف بزنند. اما من اینطوریم دیگر. اینطوری بدون اینکه بدانم کدام یک درست بوده؟ حرف زدن با طرف یا در نهان غصه‌ش رو خوردن؟ اما شما به من کاری نداشته باشین‌. هرکس یکجوره. هر غمی متفاوته. کامنت رو خصوصی میذارم تا مجبور نباشین حرف بزنین و مجبور نباشم پاسختون رو بدم. با این حال، اگر میخواین حرف بزنین، به من کاری نداشته باشین. منی که اونقدر ضعیفم که همیشه انتخاب آخرم بین اعلام غم و داد زدن و گریه کردن و لوس شدن، قوی بودنه.



امروز جلوی آینه : باشه، دیگه کوتاهتون نمیکنم، میذارم بلندشید، موهای سفید عزیز :)

این دو مرگی که این ماه اتفاق افتاد باعث شده بیشتر از همیشه به مرگ فکر کنم. و به زندگی. و به مفهومشان و به زیبایی هاشان‌. فوت ناگهانی آن دختر هنرستانی.

نمی دانم اعتراف بهش تاسف آور است یا مسخره، ولی خیلی به مرگ خودم فکر کرده ام. نه اینکه بعد از مرگ چه‌م می شود یا آن جور چیزها. به واکنش اطرافیانم. اینکه میایند توی صف اعلام کنند که پرنیان نامی مرده است؟ یا برای حفظ روحیه بچه ها چیزی نمی گویند؟ بستگی دارد کی اتفاق بیفتد البته: 


مرگ من روزی فرا خواهد رسید

در بهاری روشن از امواج نور

در زمستانی غبار آلود و دور

یا خزانی خالی از فریاد و شور

اگر اواخر سال باشد شاید به بچه ها نگویند. البته احساس میکنم که حتما دوستان صمیمیم میفهمند و بعدش کل کلاس. مراسم ختمم می آیند؟ گریه می کنند؟ مثلا آن هایی که ازمن خوششان نمی آمده؟ وقتی به برعکسش فکر می کنم احساس خاصی ندارم. مثلا اینکه فلان همکلاسی ام که ازم خوشش نمی آمده بمیرد، غیر از یکبار گریه کار دیگری بکنم. البته این ها را میگویم فقط. احتمالا در آن صورت خودم اولین نفری هستم که برایش گریه میکنم، مشکی میپوشم، بهش فکر میکنم، برایش مینویسم، بعد به مرگ فکر میکنم، و از مرگ مینویسم‌.

مرگ من روزی فرا خواهد رسید

روزی از این تلخ و شیرین روزها

روز پوچی همچو روزان دگر

سایه ای ز امروز ها ‚ دیروزها

هیچ وقت مرگ در من احساس خاصی بر نمی انگیزد‌. اینکه یک روزی بمیرم نه غصه دارم میکند، نه میترساندم. مرگ خودم البته. به مرگ عزیزانم اصلا نمی توانم فکر کنم. نمی توانم واکنشم را حتی تصور کنم. هروقت به مرگ فکر می کنم احساس میکنم خودم اولم. برای همین هروقت به مرگ فکر میکنم، مراسم ختمم در مدرسه جلوی چشمم می آید. نه مراسم ختمی با حضور نوه هایم در چند دهه دیگر.

دیدگانم همچو دالانهای تار

گونه هایم همچو مرمرهای سرد

ناگهان خوابی مرا خواهد ربود

من تهی خواهم شد از فریاد درد

اصلا آدم غمدارِ زیاد به مرگ فکر کنی نیستم البته. اصلا. مرگ برای من، یک واژه است، یک کلمه. یک کلمه ی سه حرفی. آنقدر عادی که انگار دارم به دونات فکر میکنم.

می خزند آرام روی دفترم

دستهایم فارغ از افسون شعر

یاد می آرم که در دستان من

روزگاری شعله میزد خون شعر

منتهی این روز ها، آن دو مرگ عجیب و غیر منتظره وا می داردم بیشتر فکر کنم. به همه ی جنبه هایش. به شاید بدترین جنبه هایش.

به کتاب هایی که از مرگ خوانده ام فکر میکنم. اولینش که در ذهنم جرقه می زند، معامله زندگیست. داستان کوتاه ولی تاثیر گذاری بود. به ریگ روان. و آلدوی نامیرا. کسی که هیچطوری نمی مرد. به مرگ ایوان ایلیچ. به مردی به نام اوه. به بریت ماری اینجا بود. بریت ماری درباره ی مرگ نیست اما فلسفه ی بنیادین داستان، مرگ است. فلسفه ی بنیادین داستان همه ی ما مرگ است. به بریت ماری که در شصت و چند سالگی اش، فقط میخواهد کاری پیدا کند تا همه بدانند که بریت ماری‌یی هست. که اگر مرد، چندین روز در خانه نیفتد تا از آخر بوی بد جنازه اش کسی را از مرگش باخبر سازد.

خاک میخواند مرا هر دم به خویش

می رسند از ره که در خاکم نهند

آه شاید عاشقانم نیمه شب

گل به روی گور غمناکم نهند

به این هم فکر کرده ام. به تاثیری که از خودمان میگذاریم. فکر میکنم هرکس که به مرگ فکر می کند، به این جنبه اش هم حتما فکر می کند. به اینکه بعد از چندین سال نفس کشیدن و زیستن ما در این دنیا، چه میخواهیم باقی بگذاریم. نام جاودان؟ عاشقی که تو را به یاد بیاورد؟ باغچه ای؟ فرزندی؟ ما از زیستنمان چه میخواهیم؟ زیستنی که خودمان انتخابش نکردیم و خودمان هم، . بله می دانم که خودمان هم میتوانیم تمامش کنیم.

در اتاق کوچکم پا می نهد

بعد من، با یاد من بیگانه ای

در بر آینه می ماند به جای

تار مویی نقش دستی شانه ای

اینکه مواقعی که نزدیک است که تصادف شود ناخن هایم در صندلی چنگ میکنم، دلیل بر این نیست که من از مرگ می ترسم. دلیل این است که از زندگی می ترسم. از اینکه فلج شوم. ازینکه بمانم، ولی هر روز آرزوی نبودن کنم.

می رهم از خویش و می مانم ز خویش

هر چه بر جا مانده ویران می شود

روح من چون بادبان قایقی

در افقها دور و پنهان میشود

به هر حال مهم این نیست که مرگ چیست و کی می آید:

مرگ یک ضرباهنگ آهسته‌ست که هر ضربان قلبمون رو میشماره.  (و هر روز راه خانه دور تر و دورتر می شود، فردریک بکمن)

مهم این است که اگر همین الان، موقع تایپ کردن یک پست وبلاگ بمیرم، از اینکه موقع پست نوشتن مردم راضی هستم یا نه؟ فکر میکنم بله.

ازینکه روز مرگم کلی بابت محدودیت دوره ام، نتوانستم دوره ها TTC کلاس زبانم را بروم حرص خوردم چه؟ نه خب راستش.

فرض میکنم که آن روز با یکی از دوستانم جروبحث کرده باشم. هیچ وقت خودش را می بخشد؟ یا اگر برعکسش باشد، هیچ وقت خودم را میبخشم؟

پس مهم خودم هستم، اینکه چطور زندگی کنم نه اینکه چطور بمیرم.

روزها و هفته ها و ماهها

چشم تو در انتظار نامه ای

خیره میماند به چشم راهها

لیک دیگر پیکر سرد مرا

می فشارد خاک دامنگیر خاک.

کتاب زیاد بخوانم،فیلم زیاد ببینم، سفر زیاد بروم، عاشق بشوم.در کل، کارهایی بکنم که دوست داشته باشم. هاهاها. زهی خیال باطل. آنقدر باید کارهایی بکنی که دوست نداری. 

بعد ها نام مرا باران و باد

نرم میشویند از رخسار سنگ

گور من گمنام می ماند به راه

فارغ از افسانه های نام و ننگ


+ پرنیان پونزده ساله، اینها را نوشتم که بعد ها بدانم چه فکر می ‌کردی. هرچند که احساس میکنم خیلی خوب و واضح حرف نزدی، فقط فکرهایت را مکتوب کردی. 


تولد پانزده سال و چهارماهگی ام :)

به همین زودی، چهار ماه گذشت. من دختر بهارم و بهار را خیلی دوست دارم. با این حال گاهی تصمیم میگیرم عاشق پاییز باشم. که فصل تکاپو و تغییر است. معلوم است که بهار هم هست. اما هرسال بهار به نحو ناجوری به درس خواندن و آمادگی برای امتحانات آخر سال می گذرد. آنقدر که متوجه رفت و آمدش نمی شوم. نه اینکه نشوم. لذت کافی را ازش نمی برم.

نامه ای که پاییز پارسال خود چهارده سال و چندماهه ام به خود پانزده سال و چندماهه ام نوشته بود، پاییز امسال می رسد. خیلی دوست دارم ببینم برایم چه نوشته چون چیزی ازش یادم نمی آید. این چهار ماهی که مثل برق و باد رد شده مهر تاییدی می زند به این که تقریبا دارم "دیگر چهارده ساله نبودن" را باور میکنم :)

ممکن است مسخره ام کنید. نه اینکه مرا مسخره کنید. یک لبخند تلخ بزنید مبنی بر اینکه این هم دلش خوش است. روزی می رسد که چهار دهه را زندگی میکند و خورده هایش برایش فرقی ندارد و ماهگرد های تولدش را که هیچی سالگردهایش را هم نمی شمرد.

اگر حرفی، پندی، خاطره ای دارین می شنوم :)


+ چشم های چینی شده اش را بعد از خواندن دو هری پاتر ۳۵۰ صفحه ای در ۴۸ ساعت می مالد =/


نه می دونستم بیان کجاست، بلاگفا چیه، اتفاقایی که توشون افتاده بود، از هیچکدومشون خبر نداشتم :)

یک روز تابستونی نشسته بودم، گفتم حالا که

آتنا انقدر منو دعوا میکنه واستا یک وبلاگی بزنم :)

اگر دقت هم بکنید،

اولین پست وبلاگ من انگار یک نوشته ی بچگانه و از نظرخودم مسخره و سرسریت. و اصلا به پست های دیگه نمی خوره :)

رفتم زیر وبلاگش زدم روی بیان و اینطوری شد که گاه نوشت های یک نویسنده درست شد :)

بعدش هم رفیتم ناهار خوردیم و اصلا قضیه ی وبلاگ فراموشم شد D:

تا اینکه یک روز از دهان بنده در رفت و به آتنا لو دادم که آره وبلاگ دارم. کلی جیغ زد که آدرسشو بده و ایناها هی میگفتم آخه هیچی توش نیست ولی بازهم =))

و اینکه پروسه ی راضی کردن من به وبلاگ نویسی توسط آتنای عزیز از ۴ مرداد تا ۲۴ آذر، روز تولد خودش طول کشید. تولد اصلیش رو همون روز میدونم اما اگر اون گوشه عمر سایت رو ۳۶۵ روز دیدین بدونین امروز روز تاسیس "گاه نوشت های یک نویسنده‌"ست :)

باشد که روزی سالگردهای تولد کتاب هام رو جشن بگیرم :)


دو سه روز پیش اومدیم سوار ماشین بشیم، یک یادداشت روی شیشه ی ماشین بود:

برای تامین خسارت تشریف بیاورید ایستگاه آتش نشانی

سپر و بغل ماشین خورده بود. مامان ناراحت شد و گفت اگر طرف واقعا خواسته بود مسئولیت خسارتشو بپذیره، شماره میذاشت نه نشانی.

تا اینکه امروز زنگ در رو زدند. با دو لباس مقدس که پر از عشق و غرور بود. گفتند که چرا مراجعه نکردین و اینکه ما شب ها خوابمون نمی برده. برای نجات یک بچه ی در خطر نمی تونستن صبر کنن تا ماشین رو بیان جا به جا کنند. و برای همین بوده که ماشین آتش نشانی به ماشینمون زده بود :) مصر بودن که خسارت رو بپردازن.

کسی که شجاعت، قدرت و عشق پوشیدن اون لباس رو داره حتما انسان شریفیه. لبخندی رو لبم نشست و یکهو به همشون افتخار کردم و یاد پلاسکو افتادم و برای همه شون بهترین آرزوهارو کردم :)




دوست من

یکشنبه، 23 مهرماه 1351

پری مهربانم، تو هرگز از من نخواسته بودی که برایت چیزی بنویسم.

ولی امروز با وجود کسالتی که دارم، دلم می خواهد بنویسم و ناچارم این نیازم را اغنا کنم.

فکر کردم این بار برای تو بنویسم. برای مهربان ترین مهربان ها، برای کسی که با تمام وجود دوستش دارم.

من نیلوفری کوچک بودم که در کنار شط زلال محبت می زیستم؛ ولی برگهای درختان تنومندی که در کنار آن وجود داشتند، مانع از این می شدند که بتوانم از آفتاب، این نیروی حیاتی استفاده کنم و بزرگ شوم. من با همه کوچکی خود به این نکته عظیم پی برده بودم که اگر تنها بمانم و دوستی نداشته باشم تا شریک غمها و شادی هایم باشد، در اثر تندباد حوادث پیکر ضعیفم شکسته، و دیری نخواهد گذشت که در زیر بار فشار سنگین زندگی خرد شده و از بین خواهم رفت.

این بود که از ته دل از خدای مهربانی ها و محبت ها خواستم که به من آفتاب بتاباند. و او آرزوی بزرگ مرا جامه عمل پوشانید و از لابه لای برگ های درختان، به من آفتاب تابانید. و من شروع به رشد کردم. این آفتاب چیزی نبود جز وجود نازنین تو.

بله تو آفتاب زندگی من شدی، تو نیرو بخش وجودم شدی تا از میان ظلمت و تاریکی های زندگی بگذرم و به محیطی پر از نور و صفا برسم. تا بتوانم از خار و خس های تنهایی بیرون آیم و به اتکای این محبت پایه و اساس زندگی خویش را بنا نهم. چرا که به قول آن شاعر با احساس

از محبت خارها گل می شود

از محبت سرکه حاصل می شود

از محبت غول ها در می شود

از محبت حزن شادی می شود

عزیز من، تو خوب می دانی که من اهل اغراق گویی و مبالغه نیستم و آنچه به دل این صفحه سفید می نگارم، چیزی نیست مگر احساس دلم.

از زمانی که تو را شناختم دریچه دیگری از زندگی به رویم گشوده شد. و احساس کردم که با دنیای دیگری رو به رو هستم.

دنیایی که خالی از نیرنگ و ریا و بی محبتی هاست. و بوستانی را ماند که در آن هنه گلهای رنگارنگ و خوشبو و معطر وجود دارد. و گل زردی که نشانی از نفرت و بی مهریست، در آن نمی روید.

و از پروردگارم می خواهم که هرگز بوستان دوستی ما رنگ پاییز نبیند و همیشه بهار بماند.


 این همه مهری که از سمت دوستانم به سمت من آمد مرا واداشت که این نوشته از خاله ی عزیزم را به انتشار برسانم. نوشته های او را پاک و زیبا می دانم. خوشحال می شوم که می خوانید و این "آنچه بجا می ماند" ها را دوست دارید :)
منتها دوست ندارم هی پایین پست کامنت تبادل لینک یا زیبا بود بخورد. چون می دانم نوشته هایش زیباست و دوست ندارم چیزی پاکی و صداقت و نظم نوشته هایش برهم بزند :)
اما اگر سوالی درباره ی او داشتید، من پایین پست های آنچه بجا می ماند های قبلی پاسخگو هستم :)


خیلی حس خوبی دارم :)
خیلی به آینده خوش بینم :)
سه روز دیگر تا پایان تیر مانده. و آن وقت یک ماه از تابستان تمام می شود. احساس می کنم در آغاز رویاهایم ایستاده ام. احساس می کنم آن حس آسان گیری‌یی که آدم را به سطح می کشاند و درم نفوذ کرده بود دارد می رود. دارم برمی گردم به آنچه که باید باشم. دارم می روم به سوی آنچه که باید باشم.
هیچ احساسی بهتر از رضایت درونی نیست. نمی ترسم. همانطور که تا حالا انجامش دادم باز هم خواهم داد :)
برایم کاری ندارد. لذت بخش است. همان دختر چشم انداز آینده ام خواهم شد؛ حتی شاید بهتر :)


آدم های ضعیف همیشه وقتی به آدم هایی مثل من نگاه می کنند این جمله را می گویند که: این آدم خیلی ثروت دارد، ولی حالا خوشبخت هم هست؟ یکجوری هم می گویند که انگار این بهترین شیوه سنجش همه چیز است. خوشبختی مال بچه ها و حیوانات است، و گرنه هیچ کارکرد زیستی دیگری ندارد.

معامله زندگی، فردریک بکمن

ادامه مطلب



همانطور که همیشه گفته بودم و نوشته بودم، خیلی دوست دارم کوچولو بمانم :)
در همین سن ها، نوجوانی ها و آزادی ها :) آژانس که سوار می شوم خوشم می آید که طرف بهم بگوید کجا میری عمو؟ چیزی که بچگی آزارمان میداد و مسخره اش می کردیم :)
دستم به نوشتن نمی رفت. کمی خشکی قلم گرفته بودم. داستان و پست وبلاگ هم که نمی نوشتم هیچ، حتی خاطره هم نمی نوشتم.
هرچند که روزهای خیلی خوبی بود. پر از هدف. پر از انگیزه. پر از فعالیت. پر از کتاب. بدون آنکه مثل سال های قبل برنامه های خفنانه برای تابستان ریخته باشم بدون آنکه عملشان کنم.
این خشکی قلم، یک انگیزه و جرقه میخواست :) چیزی که در ظاهر اصلا یادم هم رفته بود اما در ناخودآگاه مغزم جولان می داد. تا اینکه امروز صبح آن اتفاق افتاد:
پرنیااان بدووو جوابای فرهنگ آمده.
تا سایت باز می شد، دست هایم می لرزید.چشم هایم دو دو می زد. تا اینکه این ها روی صفحه نمایش ظاهر شد:
داوطلب گرامی، ضمن عرض تبریک و آرزوی سلامتی برای شما به آگاهی می رسانیم در آموزشگاه زیر پذیرفته شده اید. .
آنقدر تند تند از پله های تختم پایین آمدم که از پله ی دوم پرت شدم. بیخیال دویدم سمت تلفن. بهش زنگ زدم، قبول شده بود. دوتایی باهم جیغ می زدیم. بعد قطع کردیم. هرچه آهنگ خارجی پرسروصدا داشتم گذاشتم و در خانه رقصیدم و رقصیدم و رقصیدم. شروع کرده بودم پیاز خورد کردن برای ماکارونی ها. همانطور درست می کردم و می رقصیدم. یاد همه ی آن نامه ها، خاطرات، هدف های نوشته شده، امیدها، خیال پردازی ها افتادم. که در حد آرزو و خیال نمانده بودند. چون این دفعه من خواسته بودم و تلاش کرده بودم‌. بدجوری خوشحال بودم و آرام. به خودم ایمان آورده بودم که بخواهم در دانشگاه هاروارد هم قبول شوم میتوانم. بتوانم ماه راهم فتح کنم می توانم. هرچه که بخواهم میتوانم. خوشحال بودم که همه ی آن هایی که برایشان دعا کرده بودم و جوششان را زده بودم هم قبول شده بودند. و چندتای دیگرشان هنوز تا اعلام نتایجشان مانده. یکهو دیدم دورم پر از چیزهای خوب است. دیدم هرچه بیشتر خودم را ول کنم بدترین ظلم را در حق خودم کرده ام‌. توی دلم یک چیزی قرص شده، و مصمم‌.
خودم را در آغاز راهی می بینم که همه سخره اش می کنند. همه ناامیدت می کنند و با لحن های مهربان دروغین شان مثلا خیر تو را می خواهند. اما من راهم خودم را می روم. از راه خودم هم می روم. دختر کوچک آزادی ام و در عین حال خانم بالغ مصممی. خدایا خیلی دستت درد نکنه‌. خیلی دمت گرم‌. پشتم بمون. سربلندت می کنم :) ♡
+استاد میگفت خیلی از وبلاگ نویس ها و کانال دار ها، از خیلی از نویسنده هایی که کتاب هم چاپ کرده اند نثرشان قوی تر است اما در همان حد مانده اند. چون نویسنده ی درونشان را تربیت نکرده اند و‌‌. . گفتم که یعنی می گویید وبلاگ نویسی بد است؟ گفت نه من این را نمیگم. میگم.
میدانستم چه می گوید. راست می گفت در نهان خودم احساس کردم با من بوده‌. هرچه ‌که بود تلنگر خوبی بود :)


از رو به روی آینه رد می شوم، یکهو می ایستم و به خودم زل می زنم.
_آممم تو چقدرر. بلند شدی!
خود آینه ای ام لبخند می زند و بیشتر ژست می گیرد.
_چقدر، موهات بلند شده.
دارد بهم لبخند میزند و موهایش را پریشان می کند.
_صبر کن ببینم.
بهت زده می ایستد.
_این دو تا مو سفیده بلند شدن باز.
کنارشان میزنم. یکی دو تا دیگر آن زیر میبینم. سه تا، پنج تا، شش تا، هفت تا، نه تا.نه تا موی سفید فقط همین جلوها.
اولش که داشتم به خودم نگاه میکردم. دنبال یک راهی می گشتم که به خودم ثابت کنم حالا شاید یکم قد این دختر آینه ای بلند شده باشه، ولی کوچولوست! کوچولو! اینقدر بزرگ و خانمانه نیست و عاقل اندر سفیه نگاه نمیکنه.
دختر آینه ای می گوید: سر کی رو داری گول میزنی؟ این نگاه عاقل اندر سفیه و اینارو از کجات در میاری؟ تو وقتی نه سالتم بود همه ی بچه های مجتمع میگفتن بیا و بازی کن نمیرفتی و توی تراس میشستی کتاب میخوندی! در مورد کوچولو بودن، یه نگاه به خودت بنداز، قدت از مامان دو سانت بلندتر شده. نگاهت فرق کرده، راهنمایی و دبستانت برای همیشه تموم شدن! یک ماه دیگه یک دختر دبیرستانی حساب میشی! فقط سه سال دیگه همین موقع، چند ماه از ۱۸ سالگیت گذشته. بزرگ شدی. داری بزرگ میشی. انقدر نخواه که به خودت بقبولونی که کوچیکی و بچه هنوز!
دختر آینه ای دلخورانه چشم نازک میکند و یک نگاه مگی طور به دختر بیرون آینه می اندازد.
_ نه خیر. من بچه‌م هنوز. نمیبینی که آژانس ها هنوز بهم میگن عمو؟ فروشنده ها فعل مفرد برام بکار میبرن؟شبا با پنگوئنگ میخوابم؟ بعدشم تو چرا انقدر اصرار داری که بگی بزرگی؟ مثلا میخوای چی رو ثابت کنی؟
_تو چرا انقدر اصرار داری که بگی هنوز بچه ای؟ از چی میترسی؟ از دنیای بزرگا؟ از عاشق شدن؟ رنجیدن؟ غم ها و مشغله های سخت دنیای بزرگانه؟
دختر بیرون آینه ساکت می شود. چشم می دوزد به اینور و آنور. ازینکه دختر آینه ای فکرش را خوانده بهش برخورده.
_خب، بله‌. خودتم میدونی که. میخوام توی قلمروی خودم به اوج برسم.
_ببین، تا کی میخوای ادامه بدی این زنجیره ی تظاهرو؟ تا کی میخوای تظاهر کنی که قدرت کافی برای حفظ قلمروت رو داری؟ببین مثل همون جمله ای که توی آنی شرلی بود، هر چقدرم که زور بزنی و کشش بدی، بالاخره میاد موقعی که شکوفه صورتیای دوستی در برابر رزهای قرمز رنگ ببازن. چه بخوای، چه نخوای.
_خوبم دارم. حالا میبینی. من هر حرفی زدم تا حالا پاش وایستادم.شکوفه صورتی و رز قرمز رو ولش کن. آیم اکی ویت مایسلف. جاست یو اند آی.
_من دارم بهت میگم، که تو خودتم در باطن حرفایی که میزنم رو قبول داری. در ظاهر داری انکارشون میکنی چون چنگ زدی به آخرین قطره های بچگی که دارن از لای انگشتات میریزن.
_هاا؟ برو بابا. من تا چهار سال دیگه هنوز نوجوون حساب میشم.
دختر آینه ای با نگاه نافذش، اخم آلود به دختر بیرون آینه نگاه میکند. یک پیراهن آبی روشن پوشیده، با فرفرهایش که ریخته‌اند روی شانه هاش.
_ببین، باشه. شاید یکم از حرفات درست باشه. اما میدونی که من اونقدر خودکفا هستم که.
_ساکت‌شو! حرفایی که میزنی شاید قشنگ و قوی به نظر برسن. اما شبیه بالنن. تو خالین. و ، و ، .
دختر آینه ای میخواهد بگوید بچگانه اما یادش می آید که بحثشان سر همین است که شی ایز گرویینگ آپ. شی ایز نات ا چایلد انی مور.
_خودت ساکت شو! گاهی احساس میکنم تو تبلوری از کلیشه ها و تصاویر احمقانه ی مردمی!
_ منم گاهی احساس می کنم تو تبلوری‌یی از تمام کتاب هایی که خوندی و اندیشه ها و رویاهایی که داری! در حقیقت فکر میکنی داری!
هر دوشان عصبانی هستند و با خشم به هم نگاه می کنند. هر دوشان می دانند که حق با دیگری است. که زیادی خودشان را جدی گرفته اند. هردوشان به این فکر میکنند که این دفعه دیگر خیلی بلند شده بود، و خیلی، زیبا.
همه چیز از همان جا شروع شد. ازینکه دریچه ی قلبشان را باز کردند و شروع کردند به دیدن دنیا. از قلبی که گاه گداری آرزو می کردند، کاش نبود. و بعد، لبشان را گاز می گرفتند.


آقا این چه کار مسخره ایه که تو میکنی؟ چرا اینطوری میکنی با خودت آخه؟ در عالم رویا دختری متین با لبخندی آرامی که طبیعتت را هیچ چیزی نمی تواند به هم بریزد، ولی تا یه کتاب دست این و اون میبینی عاشق میشی :| میشه برام توضیح بدی چرا؟

_من که عاشق نمیشم :

_ منتظر توضیحم؟

_ آممم. خب خوبه دیگه. الان ها که هیچکی کتاب نمیخونه، آدم هایی که کتابخونن مورد احتراممن. مورد محبتم هم D:

_چرا فکر میکنی هرکی کتاب خوند آدم خوبیه؟

_ وااا. خب من که میدونم هیچکی آدم خوبی نیست! همه خورده شیشه دارن به هر حال. ولی هرکی کتاب خونه صفاتی درش رشد و پرورش پیدا میکنه که برای من ارزشمنده =)

_ ولی وای به حالت اگه یه بار دیگه کتاب دست یه نفر دید و توجهت بهش جلب شد و با یک نگاه قلب قلبی زل زدی بهش و خواستی باهاش سر صحبتو باز کنی!

_.

 

رفتم تئاتر! هم اکنون از تئاتر برگشته ام :)

خیلی خیلی خوب بود. خیلی حس خوبی گرفتم از تئاترش. صبح کتاب پروفسور شارلوت برونته را تمام کردم و تئاتر راهم که دیدم، یک چیز سبز ابی خوشگلی در وجودم جوانه زد. از آن جوانه ها که می گویند: دختر، انتخابت درست بوده. قشنگی هایش را ببین! به راهت ایمان داشته باش ؛)

قبل از شروع تئاتر، همان گوشه که ایستاده بودیم، یک خانمی داشت دستبند های خوشگل و جینگول پینگول میفروخت. گفت که دنداپزشک است و به زور والدینش دنداپزشکی خوانده ولی علاقه اش به کارهای هنری نهایتا آنقدر فوران کرده که با عشق این ها را درست میکند و می فروشد :)

به دلیل جماعت روشنفکر سیگار کشی که آنجا بودند، نفس کم آوردیم و رفتیم بیرون. دیدم یک آقایی تکیه زده به دیوار و دارد ‌کتاب میخواند. و من را می گویید باز همان آش و ♡~♡ همان کاسه *~* .

هی کله می کشیدم که عنوان کتاب را ببینم اما هیچ طوری عنوانش خوانده نمی شد( یک کتابخوان واقعی را میتوانید از روی این بفهمید که وقتی کتاب می خواند، عنوان روی جلد را طوری نمی گیرد که همه ببیند به به چه شاهکاری کرده، من پیش از تو دستش گرفته و دارد می خواند‌‌! مثل کسی نیست که طوری موبایلش را دستش می گیرد که سیب گاز زده ی روی گوشی اش دیده شود!) 

خلاصه لحظه ای چنان شوقم بالا گرفت که گوشی را درآوردم و یک عکس از آقا گرفتم =)

این خصوصیت عجیبیست که در من به وضوح پررنگ و پررنگ تر می شود هی! توی کتابخانه، وقتی این بابا بزرگ ها را میبینم که دارند توی قفسه ها دنبال کتاب های شریعتی و دیوان فردوسی می گردند آنقدر ازشان خوشم می آید که دوست دارم بروم بنشینم کنارشان و کله ی کچلشان را به سرم فشار بدهم، عینک ته استکانیشان را به چشمم بزنم و با هم بنشینیم شاهنامه بخوانیم و تعریف و تفسیر کنیم ^-^

یا کوچولو های کتابخوان. من کلا آدم بچه دوستی نیستم. یعنی اینطور نیستم که یک بچه ی کوچولو ببینم جیغ بزنم و بدوم که بغلش کنم. ولی وای از بچه ای که کتاب دستش باشد! چشمانم را باز همان هاله ی قلب قلبی را در بر می گیرد :)) مخصوصا که یاد بچگی های خودم می افتم که زار می زدم تو رو خدا برای من از این کتاب های دو صفحه ای داروخانه ها نخرید! ازین کتاب قطور ها بخرید! اینطور شد که بچگی کلی افسانه و حکایت و مثل و داستان های خوب ایرانی و اینجور چیزها خواندم. و ده سالگی که مجموعه ی علوم ترسناک را پیدا کرده بودم و می خواندم، دیگر بهشت من بود آن مجموعه! علاوه بر اینکه کلی اطلاعات خوب و مفید توی کله ام ثبت میشد که یکهو وسط جمع های بزرگتر یک کدامشان را میگفتم و همگان را به حیرت وا میداشتم ؛) (مثلا یادمه یکبار یک آدم بزرگی داشت قپی می آمد که یک ماری را در کارخانه اش پیدا کرده و ماره فوق سمی بوده و داشت از خودش قهرمان میساخت و این حرف ها. که یکهو یک بچه آمد وسط و با ارائه ی کتاب های علمی اش و اشاره به سروکله و زبان مار ثابت کرد که آن مار غیرسمی بوده :)). اینگونه بود که آن بزرگتر دلخور شد ازین که داستان قهرمان بازیش سرانجامی نداشته D;)

برگردیم به قصه ی اصلی. حسودی ام میشود به بچه های امروزی که این همه مجموعه ی جذاب و مصور در دوره ی خودشان دارند. همان حکایت ها هم برایشان نو و امروزی روایت می شود! ولی آنقدر دوست دارمشان این ها رااا. هی میروم قسمت کودکان کتابخانه که هی این کوجولو ها را موقع کتاب خواندن و ورق زدن تماشا کنم‌. اون روز خانمه میگفت آقا شما که بزرگید بروید قسمت خودتان! من هم گفت آقا دیگه بذار چند دقیقه بیشتر نمیشه ؛))

و اما می رسیم به پسرها ÷) و مردان کتابخوان ÷) 

آن روز که با آتنا رفتیم کافه، صاحب کافه نشسته بود و داشت کتاب می خواند! من همانجا به طرز عجیبی از آن کافه خوشم آمد D;

به زور اسم جلد کتاب را نگاه کردم، غزلیات شمس! فضای کافه با کلی کتاب های خفن و از ان خوب های ادبیات_اکثرا خارجی_ پر شده بود ♡~♡

من و آتنا یک نگاه یکی_مارا_بگیرد به هم انداختیم و رفتیم سروقت کتاب ها. ناطور دشت و جز از کل را برداشتیم و آوردیم سر میزمان. 

از آخر هم دوام نیاوردم و رفتم و سرصحبت را با آن آقای شریف شمس خوان باز کردم. کتاب هایش را خیلی تمیز جلد کرده بود. این یکی از چیزهایی بود که احترام برانگیخته شده ی درونم را چندبرابر کرد! خلاصه در حین صحبت فهمیدم این جناب کتاب خوان عجب چشمان درشت قهوه ای شرقی‌‌یی دارد!

یا آن روز تابستان پارسال. فرودگاه صربستان. یکهو سربرگرداندم دیدم یک آقاپسر کنارم نشسته و دارد کتاب میخواند! چنان شیفته اش شدم که =))). هرچقدر وول خوررم که توجهش را جلب کنم و بحثی ادبی به زبانی دیگر باهم بکنیم، نشد :) (البته اگر هم در کتابش غرق نبود سرش را برنمی گرداند. مردان خارجی اراده شان دست خودشان است_ این را مثل یک طوطی تکرار نمیکنم. واقعا تجربه اش کردم و میدانم که می گویم_ طوری دیدشان در دنیای خودشان تنظیم است که اصلا نمی دانند که کنارشان دختر یا خانمی نشسته. آنقدر در آن سفر این تجربه که نگاه هیچ مرد هیزی رویم سر نمیخورد برایم عجیب بود که حتی کخم گرفته بود توجه کسی را جلب کنم!) اینطور شد که از پسر کتابخوان یک عکس انداختم و هنوز هم که هنوز است گاهی نگاهش می کنم :))

وقتی بیان نخواهد عکسی راسته باشد!

 

خلاصه که نظرتان درباره ی این خصوصیت عجیب چیست؟ شما هم از این کارهای عجیب الخلقه ازتان سر میزند؟

پ.ن: درباره ی پیر و جوان و کودک حرف زدم ولی درباره ی دختران کتابخوان حرفی نزدم‌. خب راستش، من سه تایشان را در زندگی ام دارم. و از داشتنشان خیلی خیلی خوشحال و فوق العاده خدا را شاکرم. خیلی از خصوصیات، اخلاقیات و چیزهای خوبی که در من شکل گرفته از برکت وجودشان بوده :) خدا برایم نگهشان دارد و بر تعدادشان بیفزاید :)) 

آ مین


 

امروز جلوی آینه : باشه، دیگه کوتاهتون نمیکنم، میذارم بلندشید، موهای سفید عزیز :)

این دو مرگی که این ماه اتفاق افتاد باعث شده بیشتر از همیشه به مرگ فکر کنم. و به زندگی. و به مفهومشان و به زیبایی هاشان‌. فوت ناگهانی آن دختر هنرستانی.

نمی دانم اعتراف بهش تاسف آور است یا مسخره، ولی خیلی به مرگ خودم فکر کرده ام. نه اینکه بعد از مرگ چه‌م می شود یا آن جور چیزها. به واکنش اطرافیانم. اینکه میایند توی صف اعلام کنند که پرنیان نامی مرده است؟ یا برای حفظ روحیه بچه ها چیزی نمی گویند؟ بستگی دارد کی اتفاق بیفتد البته: 

 

مرگ من روزی فرا خواهد رسید

در بهاری روشن از امواج نور

در زمستانی غبار آلود و دور

یا خزانی خالی از فریاد و شور

اگر اواخر سال باشد شاید به بچه ها نگویند. البته احساس میکنم که حتما دوستان صمیمیم میفهمند و بعدش کل کلاس. مراسم ختمم می آیند؟ گریه می کنند؟ مثلا آن هایی که ازمن خوششان نمی آمده؟ وقتی به برعکسش فکر می کنم احساس خاصی ندارم. مثلا اینکه فلان همکلاسی ام که ازم خوشش نمی آمده بمیرد، غیر از یکبار گریه کار دیگری بکنم. البته این ها را میگویم فقط. احتمالا در آن صورت خودم اولین نفری هستم که برایش گریه میکنم، مشکی میپوشم، بهش فکر میکنم، برایش مینویسم، بعد به مرگ فکر میکنم، و از مرگ مینویسم‌.

مرگ من روزی فرا خواهد رسید

روزی از این تلخ و شیرین روزها

روز پوچی همچو روزان دگر

سایه ای ز امروز ها ‚ دیروزها

هیچ وقت مرگ در من احساس خاصی بر نمی انگیزد‌. اینکه یک روزی بمیرم نه غصه دارم میکند، نه میترساندم. مرگ خودم البته. به مرگ عزیزانم اصلا نمی توانم فکر کنم. نمی توانم واکنشم را حتی تصور کنم. هروقت به مرگ فکر می کنم احساس میکنم خودم اولم. برای همین هروقت به مرگ فکر میکنم، مراسم ختمم در مدرسه جلوی چشمم می آید. نه مراسم ختمی با حضور نوه هایم در چند دهه دیگر.

دیدگانم همچو دالانهای تار

گونه هایم همچو مرمرهای سرد

ناگهان خوابی مرا خواهد ربود

من تهی خواهم شد از فریاد درد

اصلا آدم غمدارِ زیاد به مرگ فکر کنی نیستم البته. اصلا. مرگ برای من، یک واژه است، یک کلمه. یک کلمه ی سه حرفی. آنقدر عادی که انگار دارم به دونات فکر میکنم.

می خزند آرام روی دفترم

دستهایم فارغ از افسون شعر

یاد می آرم که در دستان من

روزگاری شعله میزد خون شعر

منتهی این روز ها، آن دو مرگ عجیب و غیر منتظره وا می داردم بیشتر فکر کنم. به همه ی جنبه هایش. به شاید بدترین جنبه هایش.

به کتاب هایی که از مرگ خوانده ام فکر میکنم. اولینش که در ذهنم جرقه می زند، معامله زندگیست. داستان کوتاه ولی تاثیر گذاری بود. به ریگ روان. و آلدوی نامیرا. کسی که هیچطوری نمی مرد. به مرگ ایوان ایلیچ. به مردی به نام اوه. به بریت ماری اینجا بود. بریت ماری درباره ی مرگ نیست اما فلسفه ی بنیادین داستان، مرگ است. فلسفه ی بنیادین داستان همه ی ما مرگ است. به بریت ماری که در شصت و چند سالگی اش، فقط میخواهد کاری پیدا کند تا همه بدانند که بریت ماری‌یی هست. که اگر مرد، چندین روز در خانه نیفتد تا از آخر بوی بد جنازه اش کسی را از مرگش باخبر سازد.

خاک میخواند مرا هر دم به خویش

می رسند از ره که در خاکم نهند

آه شاید عاشقانم نیمه شب

گل به روی گور غمناکم نهند

به این هم فکر کرده ام. به تاثیری که از خودمان میگذاریم. فکر میکنم هرکس که به مرگ فکر می کند، به این جنبه اش هم حتما فکر می کند. به اینکه بعد از چندین سال نفس کشیدن و زیستن ما در این دنیا، چه میخواهیم باقی بگذاریم. نام جاودان؟ عاشقی که تو را به یاد بیاورد؟ باغچه ای؟ فرزندی؟ ما از زیستنمان چه میخواهیم؟ زیستنی که خودمان انتخابش نکردیم و خودمان هم، . بله می دانم که خودمان هم میتوانیم تمامش کنیم.

در اتاق کوچکم پا می نهد

بعد من، با یاد من بیگانه ای

در بر آینه می ماند به جای

تار مویی نقش دستی شانه ای

اینکه مواقعی که نزدیک است که تصادف شود ناخن هایم در صندلی چنگ میکنم، دلیل بر این نیست که من از مرگ می ترسم. دلیل این است که از زندگی می ترسم. از اینکه فلج شوم. ازینکه بمانم، ولی هر روز آرزوی نبودن کنم.

می رهم از خویش و می مانم ز خویش

هر چه بر جا مانده ویران می شود

روح من چون بادبان قایقی

در افقها دور و پنهان میشود

به هر حال مهم این نیست که مرگ چیست و کی می آید:

مرگ یک ضرباهنگ آهسته‌ست که هر ضربان قلبمون رو میشماره.  (و هر روز راه خانه دور تر و دورتر می شود، فردریک بکمن)

مهم این است که اگر همین الان، موقع تایپ کردن یک پست وبلاگ بمیرم، از اینکه موقع پست نوشتن مردم راضی هستم یا نه؟ فکر میکنم بله.

ازینکه روز مرگم کلی بابت محدودیت دوره ام، نتوانستم دوره ها TTC کلاس زبانم را بروم حرص خوردم چه؟ نه خب راستش.

فرض میکنم که آن روز با یکی از دوستانم جروبحث کرده باشم. هیچ وقت خودش را می بخشد؟ یا اگر برعکسش باشد، هیچ وقت خودم را میبخشم؟

پس مهم خودم هستم، اینکه چطور زندگی کنم نه اینکه چطور بمیرم.

روزها و هفته ها و ماهها

چشم تو در انتظار نامه ای

خیره میماند به چشم راهها

لیک دیگر پیکر سرد مرا

می فشارد خاک دامنگیر خاک.

کتاب زیاد بخوانم،فیلم زیاد ببینم، سفر زیاد بروم، عاشق بشوم.در کل، کارهایی بکنم که دوست داشته باشم. هاهاها. زهی خیال باطل. آنقدر باید کارهایی بکنی که دوست نداری. 

بعد ها نام مرا باران و باد

نرم میشویند از رخسار سنگ

گور من گمنام می ماند به راه

فارغ از افسانه های نام و ننگ

 

+ پرنیان پونزده ساله، اینها را نوشتم که بعد ها بدانم چه فکر می ‌کردی. هرچند که احساس میکنم خیلی خوب و واضح حرف نزدی، فقط فکرهایت را مکتوب کردی. 


صبح معلم تاریخمون با لباس های مشکی و چهره ای بسیار متفاوت با چهره ی هفته ی پیشش وارد شد. غم توی نگاهش و چشمانش بود اما به ما بروز نداد. خیلی قشنگ و با انرژی لازم درسش رو داد، حتی لبخند زد و خندید. از ما درس پرسید. و برامون نمره هم گذاشت.

مثل اینکه یکی از بچه ها بهش گفته بود خانوم لطفا بهم یکم نمره بدین من هول شدم و از این حرف ها.

یکهو به هممون گفت:

یک چیزی رو از همین الان بهتون بگم؛

درس بخونید. خوبه. خوب هم بخونید.

سر نمره با هم رقابت کنید. خوبه.

اما خودتون رو آزار ندید. دیگه تا آخر سال هیچ وقت نبینم کسی برای نمره التماس کنه، گریه کنه، ضجه بزنه.

نمره خوبه. ولی همه چیز نیست. کنکور خوبه. ولی همه چیز نیست. نبینم کسی به خاطر 18/5 شدنش پیش من گریه کنه. آدم از یک دقیقه بعدش خبر نداره. سر میذاره و میمیره. پس از زندگیتون، از حالاتون، لذت ببرید.

من دانش آموز رتبه یک رقمی داشتم، دو رقمی داشتم، اما میدونین اومده بعد کنکور به من چی گفته؟ گفته خانوم من از این سال هام هیچ چیز نفهمیدم. من از این نوجوونیم هیچ چیز نفهمیدم.

یک نمره یا دو نمره، ارزش حرص و جوش و رنج شما رو نداره.

حرف هاش باعث شد، از دو روز گذشته که بیشتر تودو لیستم رو انجام داده بودم احساس رضایت کنم. باعث شد که بعد اون همه ساعت مدرسه، دو ساعت بعدش کلاس زبانمو برم و بلافاصله بعدش کلاس نویسندگیم رو با انرژی و آرامش برم و برگردم.

من هدف دارم. سعی و تلاشم رو میکنم که مثل سه سال گذشته معدلم رو بیست نگه دارم. در کنارش میخونم و مینویسم و راه خودم رو میرم.

اما اگر نشد. اگر بر حسب اتفاقی، خارج از اراده ی من، نمرم19 شد، معدلم کمتر شد، یک قطره اشک نریزم. یک ذره رنج به خودم راه ندم. برخلاف اونچه که پارسال کردم.

اگر بر حسب اتفاقی خارج از اراده ی من، با وجود تلاش هام نمره ای پایین تر از حق خودم گرفتم، ذره ای خواهش به ناحق نکنم. مثل اونچه که همیشه بودم.

حرف های معلم تاریخم که تازه غم از دست دادن پدرش رو چشیده بود، به هدف هام یه رنگ تازه پاشید، روزی که پر از فعالیت و درنهایت خستگی بود رو، با رضایت برام رقم زد.

من از این معلم، تا آخر سال همین یک چیز را هم گرفته باشم، بسم است.


پرنیان های عزیز گذشته، سلام.

الانی که دارم برایتان این نامه را مینویسم، پانزده سال و شش ماه و پنج روزمه.

تا جایی که میدانم شماها به من و به من های بعدی خیلی نامه نوشته اید. نامه هایتان را خوانده ام و جمله ی " برتری‌یی که من نسبت به تو دارم این است که میتوانم هرچه میخواهم بهت بگویم اما تو نمی توانی پاسخ من را بدهی چون راه برگشتی وجود ندارد"تان را دیده ام :) خب! میبینیم که دارد و من دارم بهتان مینویسم :)

پرنیان شش ساله: وقتی داری از حیاط به مهد کودکت میدوی مدل مورچه ای نرو. چون یک دختره ای به نام پریا بهت میگوید من داشتم مدل مورچه ای میرفتم. از من تقلید نکن! هرچند که تو مغرور تر از آنی که او فکر می کند و درجا مدلت را عوض میکنی و پلنگی میروی. اما کلا گفتم که مثل آن ها مورچه نباش. پلنگ باش و ازشان بگذر. بذار مورچه وار راه خودشان را بروند.

پرنیان هفت ساله ی کوچک: درست است از پنجمی هایی که می آیند از روی صندلی ها بلندت میکنند و میگویند پاشو کوچولو بدت می آید و با خودت میگویی من بزرگ بشوم مثل آنها نمیشوم! ولی میشوی متاسفانه. ناخودآگاه هاا. نتیجه ی اخلاقی که باید بگیری این است که انقدر از همه چیز مطمئن نباش. تو که از آینده خبر نداری. ببین کی است بهت میگویم. یک چیز دیگر: همه بهت میگویند که سال دومت خیلی وحشتناک و سخت است. سوم هم. اوه چهارم که اصلا نگو! نترس. همه‌شان چرت میگویند. برای آن ها سخت است نه تو. تو تا آخر ششم کارنامه ات همه‌ اش خیلی خوب است =)

پرنیان هشت ساله ی عزیز، کمی از کنجکاویت بکاه و یک سرک هایی را نکش. اگر اینکار را کنی، چیزهایی میفهمی که شاید دوست داشتی نمیفهمیدی، یا هرچه دیرتر میفهمیدیشان.

و اینکه وقتی رفتید شمال آنقدر توی جنگل دست به قارچ ها و کفشدوز های سمی نزن! اینطوری دو ماه و خورده ای را بیمارستان بستری میشوی و تابستانت به باد میرود.

پرنیان نه ساله ی معصومم: انقدر تحت تاثیر معلم قرآنت قرار نگیر. به آسانی هرچه را که توی کتاب های هدیه ی آسمانی ات نوشته اند، نپذیر. یک سری حرف هایی که تو را خام میکند و جلوه ها و جشن ها را به تعقل ترجیح نده.بعد ها سر اینکه زیادی خوب و حرف شنو بوده ای حسرت خواهی خورد. بزرگ تر ها قرار است تا میتوانند بهت بگویند که تو بچه بودی خیلی حرف آن ها را بیشتر گوش میکردی و الان سرکش شده ای و خودت برای خودت تصمیم میگیری. پس از همین موقع همینطوری باش تا بعدها فخر تو را به من نفروشند. چون زمانی که تو، من شوی، از خود الانت کلی خجالت میکشی. و خودت را جوگیر خطاب میکنی.

آنروزی هم که داری معصومانه گوشه ی نمازخانه نماز صبح قضایت میخوانی و شیخی که دارد حرف های بی سر و ته میزند از معلمت میپرسد داری چکار میکنی و وقتی معلمت میگوید داری نماز قضایت را میخوانی، شیخ بلند داد میزند: غلط کرده نمازشو نخونده!

وقتی این را گفت تو اواخر تشهدت است. دست هایت را مشت نکن و صبر نکن تا بعدش بروی به معلمت شکایت او را ببری! همانجا که سلام دادی، حرفش را قطع کن و با همان تن صدای خودش بگو به چه حقی برای عبادت تو با خدایت نظر داده؟ بهش بگو خوب است همین حرف را همانجا به خودش بزنی؟ و اگر معلم هایت سرخ و سفید شدند متوقف نشو. بعدها نرو مکبر بشو به هوای اینکه پشت سر آن یارو نمازجماعت نخوانی. با جرئت برو ته نمازخانه وایستا و فردی بخوان. این چیزی است که بعد ها به خاطر شورش نکردنت خیلی حسرتش را خواهی خورد! چون اگر اینکار را بکنی، آن یارو دیگر حق این را به خودش نمیدهد که بچه های معصوم دیگر را از دین زده کند. حق این را که به امانت های مردم فحش بدهد. پس بدان همه چیز، از سکوت ما شروع می شود. بار اول را که سکوت کنی دفعه های بعدش را به سختی میشود جمع کرد.

پرنیان ده ساله ی کتابخوانم: امسال قرار است عاشق مجموعه ی جودی شوی و آن را بخری. همچنین مجموعه ی علوم ترسناک را‌. پس بخوان که خیلی کار خوبی میکنی! حرفی با تو ندارم چندان. قرار است از عید خاطره نویسی را شروع کنی و کلا استارت خیلی از علاقه ها در تو همین سن میخورد. موفق باشی دختر.

پرنیان یازده ساله : برای تو هم حرفی ندارم :) فقط بدان که یک تهمت بیجا از یک فرد خل به تو میخورد که کاریش نمی شود کرد(یک چیزی مثل تهمت نوید محمدزاده به معادی در متری شیش و نیم که قرار است بعد ها ساخته شود).  برای بازسازی روابط آدم بزرگ ها تلاش نکن. نمی شود. و به حرف آن آدم بزرگی که بهت میگوید اینکار را بکنی، نکن.

پرنیان دوازده ساله: دیگر دوران بلوغت است و حسابی با خودت و دیگران در جنگی. این جنگ ها برای همه هست. مهم همین است که به آینده ات خوشبینم. اوایل مدرسه گغرور بازی دربیاور چون با همین مغروربازی قرار است یک دوست عالی گیرت بیاید! و آها. آن کار را هم نکن. نکن. نکن. نکن.

یک چیز دیگر. تو را به خدا پاشو کلاس زبانت را برو. درس های ساده ات دربرابر من چیزی نیستند. پاشو برو. فقط یک سال و اندی وقفه ننداز. چون از هم ترمی هایت عقب میفتی، و آن ها طی سه سال دیگر چنان ترمشان از تو بالاتر میرود که تیچر میشوند و تو آنقدر حرص خواهی خورد که نگو! پس پاشو کلاس زبانت را برو. این یکسال را مثلا چقدر درس داری هان؟

پرنیان سیزده ساله ی پررویایم: ببین. درست است که همه ی انسان ها با هم برابرند ولی تو اول ایدئولوژی پردازی هایت است و فکر میکنی منطق دانی هستی که همه چیز را درست میگوید و همه چیز را هم میتواند درست کند. اینطور نیست. اولا که با آن "انسان ها با هم برابرند"ت قرار است بروی به یک آدم هایی محبت و لطف کنی که لیاقتش را ندارند. نکن. اینجوری چیزی درست نمی شود. مردم به ایدئولوژی و پندهای یک آدم کوچکتر از خودشان توجه نشان نمیدهند. حرصشان هم میگیرد تازه. این است که ناظم احمقت روزی قرار است بیاید همه ی مانتو ها را دراورد و همه را بگردد و بگوید تا فلش یکی از بچه ها را پیدا نکنید نمیگذارم بروید خانه. بعد تو همان اول به پشت بخاری مشکوک میشوی و همانجا هم پیدایش میکنی. منتهی برندار بگذار کف دست ناظم. چون او آنقدر نفهم است که مشکوک می شود خودت با دارنده ی فلش همکاری و پنهانش کرده ای‌.

و در نهایت پرنیان عزیز چهارده ساله: با تو آنقدر عاقل اند سفیهانه حرف نمیرنم. چون فقط کمی ازت بزرگترم. فقط انقدر برای انتخاب رشته فکر و خیال نکن. درنهایت انسانی را انتخاب میکنی و چنان به مدرسه و رشته ی خوبی میروی که خیالت راحت باشد.

ممنون از نامه هایی که برایم نوشتی‌. تازه یکی از نامه هایت قرار است تا ماه دیگر به دستم برسد. ممنونم از تو بابت همه چیز. بابت اینکه سال پرباری داشتی و نهایتا من شدی‌

در نهایت من هیچ کاری نیست که در گذشته کرده باشم که الان حسرتش را بخورم و بگویم آه کاش آن صحنه از زندگیم حذف میشد. آن ریز و درشت هاشان تجربه و برایم لازم بوده. لذا پرنیان ها، ممنونم از همگیتان! 

+چالش از بلاگ

سکوت :) سولویگ،هری، مهناز، عذری، نارنجی و دختر دماغ گوجه ای  اگر دوست داشتید بنویسید خوشحال میشوم از شماهم بخوانم =)


تلگرام را باز می کنم، چیزهایی مثل "گوگل"، "برتری کوانتومی"، "یک رنسانس جدید در طی نیم قرن آینده" میبینم.نوشته تفاوت "انسان بسیار متفاوت تر و پیشرفته تر" با ما مثل تفاوت ما و شامپانزه ها خواهد بود.

ترس به جانم می افتد. و میکشدم به ورطه عمیق فکر. 

من دارم چه کار میکنم؟ در مدرسه از درس ها و عنوان ها هیجان زده میشوم و از انتخابم راضی. عصر برمیگردم و با ددگی کتاب هایی را مینگرم که علیرغم جلوه ای که صبح برایم داشت، الان فقط به نظر عقب مانده و خسته کننده میاید. سرکلاس ها فکرم میرود طرف اینکه اگر پسرها بودند جو کلاس چطوری بود؟ رقابت درسی بهتر نمیشد و کارهای احمقانه ی بچه ها در قالب لباس نازیبایی که سولویگ توصیف کرده بود، قطع؟

یا آنطور که آن دختره که انشای حجاب نوشته بود پسرهای بیچاره از راه به در میشدند و جو کلاس متعفن؟ نمیدانم. میدانم و نمیدانم.

خوشحالم و توی مدرسه با خودم میگویم بیایم خانه باانگیزه درسهایم را میخوانم و کلی تست میزنم. میایم خانه میگویم این روز آخری بود که به استراحت پرداختم. از فردا بدنم به این ساعات مدرسه رفتن عادت می کند.

هم میخواهم درحدی درس بخوانم که نام خرخوان رویم بخورد‌. هم نمیخواهم وقتم را با یک مشت کلمه حفظ کردن هدر بدهم. هم میخواهم یکجوری باشم که معدلم مثل قبل بیست بشود و سنجش را اول، هم میخواهم رها کنم و در توسط بمانم و تمرکز را بگذارم روی بلندمدت ها.

تفکرات و اعتقاداتم هر روز از هم می پاچد و دوباره از نو چیده می شود. الگوی های ذهنی مختلف توی مغزم هی جا عوض میکنند و در نهایت توقع دارند یکیشان را انتخاب کنم. هم میخواهم کتاب های درسی ام را با جان دوست بدارم هم کتاب هایی که همیشه یاور من بودند. همیشه با من بوده اند و خواهند‌ بود.

میخواهم هم معتقد بمانم و هم آزادفکر. میخواهم هم برونگرا و جذاب و شاد و انرژی بیرون زن باشم و هم درونگرا و آرام و موقر.

هم میخواهم آنی باشم، هم بنی. هم می خواهم خوب باشم و هم نمی خواهم تظاهر کنم.

شاید دلیلش آن است که من همزمان میخواهم دو آدم باشم. شاید من زیادی کمالگرا هستم. هم میخواهم با معیار جور باشم هم با عرف هم با سیستم ذهنی خودم. همه چیز را همزمان میخواهم. شاید من زیادی حرف میزنم. من زیادی مغرورم. زیادی احمق. زیادی بی مصرف. زیادی پرمدعا. زیادی کمالگرا. زیادی توهم کاملگرا داشتن.

میخواهم خودم را قانع کنم که نباید خودم باشم. خودم هنوز خودمی نیستم که در هدفم است و باید بسابم و صیقل دهم حالا حالا ها. باز میخواهم خودم باشم. همینی ‌که هستم. یکهو جملات مثبت و کتاب های زرد انگیزشی بیخود توی اینستاگرام میایند توی مغزم و فکر میکنم دارم با کپی‌یی تبدیل میشوم که آن ها میگویند. در عین حال میدانم که نمیشوم. من که اینستاگرام ندارم. این جمله ی جزازکل توی ذهنم بلد میشود:

آدم ها حرف نمی زنند، تکرار می کنند. فکر نمیکنند، نشخوار میکنند. تحلیل نمی کنند، کپی میکنند.

چیزهایی میشنوم و لمس میکنم. یکهو همه ی این ها در نظرم حقیر میاید.خودم، هدف هایم، درس های مسخره ام، کتاب هایم. 

بعد از خودم خجالت میکشم‌. خودم را سرزنش میکنم. باز یکی از ان تو میگوید خفه شوم و خودم را دوست داشته باشم. بهم میگوید، جبران میکنی، تو قوی‌یی، اصلا هنوز که چیزی نشده، چرا شلوغش کرده ام؟

بعد فکر میکنم به تغییر هایم. نمیدانم طبیعی‌یند؟

دیگر عاشق تاریخ نیستم. رویش تعصب ندارم‌. بیشتر جذابیت هایش در نظرم تحریف شده میایند. نمیدانم باورشان داشته باشم؟ چیزهایی که حتی سندشان هم غیرقابل باور است؟ 

فکرهای قشنگی میکنم. به دیگران خوب خرده میگیرم،پای خودم که وسط میرسد، عین آن ها رفتار میکنم. فرقم این است که درجا پشیمان میشوم. ده بار برمیگردم روی کارم فکر میکنم و میگویم اکی‌ش خواهم کرد. و باز روز از نو.

نمیدانم این که عاشق نیستم خوب است یا بد؟ نمیدانم زیادی دارم بزرگش میکنم یا زیادی کمالگرایم.

فعل و انفعالاتم مثل قدیم است. نمیدانم بابت کدام ویژگی هایم باید از خودم بدم بیاید و بابت کدام هایشان باید به خودم ببالم؟ اصلا باید ببالم؟

نمیدانم چقدر دارم دور میشوم. از خودم تا خودم. از خودم تا دور و بری هایم. از خودم تا دنیای عرف. از خودم تا اهداف خرد. از خودم تا خدا؟

اویی که باهاش حرف میزنم، اصلا میشنود مرا؟ نمیدانم او آن است که در تصور من است یا اویی که در کتاب دینیمان توصیف کردند؟ اصلا هست؟ 

میخواهم انسان خردمند بخوانم. وقت نمیکنم. وقت نمیذارم. وقت ندارم. نمیدانم کدامشان است. نمیدانم، نمیدانم، نمیدانم.

آل آی نو ایز دت آی دونت نو انیتینگ.

به خودم میگویم تو داری بزرگ میشوی. به خودم میگویم من دارم بزرگ میشوم. مینویسم و وقتی برمیگردم بخوانم ازش بدم میاید. سر همین کلی با خودم کلنجار میروم. بزرگ شدن خوب است؟ بد است؟ من واقعا دارم بزرگ میشوم؟ من از کی بود که بزرگ شده ام؟ شاید دارم پیر میشوم؟ دارم با بزرگ شدن کنار میایم یا ازش لذت میبرم؟ چرا فرق دارم با همه که کوچک ماندن را دوست ندارند؟ اوه خدای من، احتیاج دارم یکبار دیگر ناطور دشت بخوانم.

بزرگ شدن به چیست؟ پنج ماه و بیست و نه روز دیگه ۱۶ سالم میشود. یعنی فقط دوسال و پنج ماه تا ۱۸ سالگی، آن سن دور و دراز نماد کمال در هرچیز؟ سه سال مانده کلا تا انتهای تینیجری؟ 

میخواهم گریه کنم اما اشکم نمی آید. شاید مغزم است که دستور میدهد ننه من غریبم بازی در نیاورم چون واقعا هیچ دلیلی برای گریه کردن ندارم. برای همین میخندم. یک ربع میخندم. آنقدر میخندم که کناری هایم هم بیخودی میخندند. آنقدر که کار به جای چیزی زدی میکشد. آنقدر میخندم به نماد چیزهایی که میخواستم برایشان گریه کنم که دلم درد میگیرد. که اشکم در میاید. آهان حالا شد همانی که میخواستم.

آن روز وقتی تیچر جدید درباره ی گودپوینتسم از بچه ها پرسید، گفتند شی ایز سوشبل. تیچرهم گفت یا. شی لوکس سوشبل.

یعنی چی که گفتند سوشبل؟ مگر من اجتماعی ام؟ من که انقدرر تنهایی را دوست دارم چطور میتوانم اجتماعی هم باشم؟ شاید من اجتماعی ام. شاید من متوهمم که موقر و آرامم. متوهمم که وقتی کسی داد میزند صدایم را بلند نمیکنم. شاید دارم ادا درمیاورم؟ اصلا چرا باید ادای اجتماعی بودن را دربیاورم؟ اصلا من چه‌م است؟ کدام آدم عاقلی‌ست که وقتی برچسب اجتماعی رویش میزنند، ناراحت شود؟

میخواهم انتخاب کنم که کدام باشم؟ درونگرا یا برونگرا. هرچند که مایرز بریگز گفته بوده که intpیم. من اگر هم بخواهم برونگرا باشم باید نقش بازی کنم. من بازیگر خوبی نیستم. من دروغگوی خوبی نیستم‌. اینطوری فقط انرژی تلف میشود.

گاهی با تمام وجود میخواهم سطح دنیا و ارزوها و همه چیزم را در حد احمق ترین بچه ی کلاس تقلیل بدهم.

میخواهم یکهو همه ی این ها را با هم فریاد بزنم. سر معلم ها و بچه ها داد بکشم‌. سر اولین پسری که توی کوچه بهم تکه انداخت داد بکشم. به اندازه ی کافی سر خودم فریاد کشیده ام.

در عین حالی که احساس میکنم اینها گلوله ی گنده ای از دغدغه هایند، احساس میکنم پوچ تر و مسخره تر ازین ها دغدغه نداریم.بیرونم خوب است. درونم هم خوب است. اصلا این ها را نشان نمیدهد. ولی خب اینها همه‌شان یکجاهایی آن تو ها تلنبار شده. در اخلاق پیرزنی ام میزنند بیرون. در فضل فروشی های بی موردم. در همه ی ان چیزهایی که ازشان بدم میاید و در دیگران نکوهش میکنم. 

این جمله از شهرخرس توی فکرم بلد میشود:

"حرف هایی که نمیزنی، به اندازه ی حرف هایی که میزنی مهمند."


پس از گذشت شش روز از فصل پاییز، بدین وسیله اعلام میدارم که میخواهم نهایتا تابستان نامه ی اینجانب را به رشته ی تحریر دراورم :)

تابستان نامه ی توی دفترخاطراتم هرچند پراتفاق تر از پارسال بود، کمتر از پارسال شد. امسال ده صفحه شد پارسال چهارده، پانزده تا :)

1.کتاب: خودتان اولین گزینه را میتوانستید حدس بزنید D: خب این تابستان سی تا کتاب قرار گذاشتیم بخوانیم و من سی تا خواندم :) تازه یک ده روزی هم اضافه آوردم که چون به سفر و باقی مانده کاری ها گذشت، دیگر کتابی نخواندم :)

آن هایی که بیشتر دوستشان داشتم: مجموعه ی هری پاتر، زندگی داستانی ای.جی.فیکری، معامله زندگی،همراز و یکی از قوی و خوب هایشان، فارنهایت ۴۵۱ بود :)

لیست کلی کتابها در گودریدزم هست ولی اگر خواستید، بگویید به پست اضافه کنم.

2.فیلم و سریال: فیلم زیاد دانلود کردم اما کم دیدم D: بیشتر به دلیل اینکه سابتایتل هایشان درست حسابی دانلود نمی شد و من هم حوصله ی مثبت بازی و خودم فیلم را معنی کردن نداشتم =)  یک سریال دیدم(هیولا D:) که باهم قرار گذاشتیم هر دو قسمت سریال معادل یک فیلم باشد. سه قسمت اول هری پاتر را دیدم. دو تا انیمیشن که یکیشان "3 How to train your dragon" و دیگری "Mary and Max" بود :) 

چهارشنبه سوری و شهر زیبا از کارهای قدیمی فرهادی، با متری شیش و نیم و سرخپوست دو فیلم نویدی که سرخپوست را با حضور خود نوید دیدیم، دیدم D:

مجموعا 10 فیلم و ۲۴ اپیزود سریال دیدم :))

3.ورزش: زومبا و این رقص و این ها را ول کردم و مثل قبلاها رفتم سالن ورزشی دوست داشتنی و دو ترم بدمینتون دوست داشتنی ترم را گذراندم :) آماده ام برای تیم مدارس =)

و اینکه در مسابقه ای که آخر تابستان برگزار شد اول شداهه! (ذوق ^-^)

4.زبان انگلیسی: از اول تابستان ترم فشرده برداشتم و هرروز رفتم :) یک سوم کتابم را تمام و این ترمم را که بروم این کتاب را هم تمام میکنم :) 

5. زبان اسپانیایی: یک استارت هایی زدم برای خودآموزی اش و رفتن توی فاز های کشور مورد علاقه =) خیلی اسپانیادوست شده ام! طوری که هی راه میروم به رنگ پوستم و موهای فرفری مشکی ام نگاه میکنم فکر میکنم یک اشتباهی پیش آمده من باید میفتادم توی بارسلون لک لکه خیلی خسته بود منو ایران پیاده کرد! D:

6.نویسندگی: آقا هرچقدر در عرصه های دیگر فعال بودم در آنچه که باید،. . چون یکی که باید میگزاردی، نگزاردی و صددگر گزاردی، انگار که هیچ نگزاردی!

نه دیگه :((( سه تا داستان کوتاه نوشتم، کلی داستان کوتاه خواندم که توی لیست کتاب هایم تابستان هم حسابشان نکردم تازه. یک تلاش هایی برای دراوردن خود از خشکی قلمی که طی این مدت اخیر گرفته بودم کردم. و کلاس های نویسندگی را هم نَوِلیدَم(ول نکردم!) 

خاطره نویسی و وبلاگ نویسی و نامه نویسی هم بود سرجایش دیگر! رحم کنید لطفا :(

7.موسیقی: طی آشتی‌یی که با گیتارم داشتم، از جلدش دراوردمش، کوکیدمش، نازش کردم، ازش عذرخواهی کرده، و شروع کردم به زدنش! دفترقدیمی ام را هم آوردم و یک چندتا آهنگ را هم بازیادآوری کرده و نواختم و ازین بابت بسی مسرورم :))

8.سرنوشت سازی!: شش روز اول تابستان را درس خواندم، آزمون ورودی دادم، قبول شدم، رفتم انسانی، بولت ژورنال درست کردم، و کلا پایه گذاری های آینده دیگر :)

9.پادکست: آتنا ما را واداشت که پادکست را در زندگیمان بگنجانیم و ما عمل کرده و سی و خورده ای اپیزود پادکست گوش دادیم :)) یه چندتا پراکنده، یک دانه استارت باکس، چنددانه 1024, و بیست و خورده ای دانه پادکست اجنبی که خیلی دوستش داشتم!

10.سفر: چند روز آخر را رفتیم اصفهان‌. وه که چه زیبا بود! چه شاعرانه بودند عاشقانه های لب خواجو و پل چوبی، کردن انگشتان پا توی آب سرد و خزه ها :))

( و البته آهنگ خواندن ها و رقص های جمعی لب پل!)

بازارهای قدیمی مسگرها و قیصریه، پیاده روی در راستای خیابان چهارباغ که پر از خرید های خوشگل، لذت بردن ها، و البته دیدن هیزبازی ها و لات بازی های دیگران! (نمیخواهم لقبی بچسبانم، ولی بلااستثنا پسرهای آنجا و همه از شهرهای دیگر بیشتر نگاه و حرف بیربط میزدند!) 

مسجدهای خیلی زیبای شاه و شیخ لطف الله، چهلستون، کلیسای وانک(که من خیلی دوستش داشتم)، نقش جهان، مردم، همه جا، همه چیز!

باقی قضایا: همین دیگر. به پایان آمد این پست، وبلاگ همچنان باقیست :)) ما بزرگ تر شدیم درین تابستان و توجه مردمان به سویمان جلب تر،(یک آقاهه ای توی خیابان یکهو گفت میدونستین بزرگ شدین؟ انگار که سال ها معلم دلسوزمان بوده و یکهو به این کشف دردناک رسیده. تازه ما مثلا کاربچه بازی‌یی نمیکردیم که این حرف را به عنوان طعنه زده باشد، سنگین داشتیم راهمان را میرفتیم. خلاصه که حرفش از همه ی تکه ها و پیرهن صورتی دل منو بردی های دیگر تاثیرگزار تر بود. با یک لحن عجیبی هم این را گفت.)

عاقل تر شدیم، تجربه های دیگری کسب کردیم، دوستی های بیشتری اندوختیم :))

+بار سنگینی از دوشم برداشته شد =)

+تمااام ^-^

پ.ن عکس: در حال قهربازی با دخترعمو که ایشان هم در جواب ازین حالت من عکس گرفتند! ولی من اینقدر قوزی نیستم که! انقدرهم چاق نیستم! خطای دید شال پیچی‌ست!

پ.ن۲: عکس مال تابستان پارسال است :)


 

صبح بیدار که شدم، اتاقم مرتب، بولت ژورنالی که تازه درست کرده بودم روی میزتحریرم خوشگل می نمود. آهنگ بوی ماه مدرسه را به سیاق هرسال پلی کردیم، منتهی با ذوق سال های پیشین باهاش نرقصیدیم. راه افتادیم سوی مدرسه. امسال هم خودمان را از شر سرویس های ۵ صبح بیا درحالی که مدرسه ۷ شروع می شود خلاص کردیم!

وارد مدرسه شدم، بزرگ، خوشگل، خیلی باکلاس (بهتان پز نمیدهم، حقیقت است D:) و به قولی خَش بود ؛)

رفتم یواشکی پشت سر عذری ایستادم و تا کمی بعدش که برگشت هیچ چیز بروز ندادم. همدیگر را دیدیم و دست دادیم(نمی دانم این چه مدلش است که من دوست های صمیمی ام را میبینم، دست بهشان میدهم و خشکی بغل میگیرم، بعد آن هایی که قبل ها همکلاسی ام بودند، بغل میکنم! البته خب خودشان بنده را بغل میکنند!) بعد یکتا و شیوا، میز جلویی پارسالمان را دیدم که چهار نفری قرار گذاشته بودیم بخوانیم و اینجا قبول شویم و الان هرچهارتایمان شده بودیم. یکم که اینور آنورم را نگاه کردم دانه دانه بچه های آن ابتدایی و این راهنمایی و فلان کلاس زبان و بهمان کلاس دیگر آشنا در می آمدند. یکی دو تایشان را که عذر میخواهم ولی اصلا ازشان خوشم نمی آمد خودم را زدم به آن راه که اصلا ندیدمشان، درحالیکه از تقدیر نمی دانستم که هردوشان در کلاس منند :/

هوا خیلی آلوده بود، شاخصش صد و خورده ای برای گروه های حساس بود، صحبت های ناظمانمان خیلی طولانی و حوصله سر بر نبود؛ با این حال مدتی را در این هوا بودیم دیگر. مانتویمان سرمه ای بود خداروشکر! البته کمی هم حرصم میگیرد که من باید از مانتوی گشاد تا سر زانو و شلواری که چهارتا پای دیگر تویش جا میشوند ولی کش کمرش اندازه ی کمر یک بچه ی مهدکودکیست و دل روده ات را توی حلقت می آورد، خداروشکر کنم!

اما بگذارید تصویر حال بهم زن تری برایتان ترسیم کنم! مقنعه ی قهوه ای لجنی همراه با مانتوی خردلی_قهوه ای با همان سایز شلوار :/

اینگونه سعی می کنم فرمم را خیلی دوست داشته باشم، و از رنگ شیک و سنگینش شکرگزار باشم. برای همین کل مبارزه ی مدنی ام شامل این می شود که وقتی ناظم میگوید یا حجاب هایتان را درست میکنید یا هِد زدن را اجباری میکنیم، یک لبخند گل و گشاد بزنم و به موهای رنگ کرده ی بیرون زده اش نگاه کنم.

(اما فرم های پسرها باز خدایی داغون تر است! پیرهن زرشکی با کت آبی سیر، پیرهن صورتی با کت و شلوار بنفش! خداصبرتان بدهد!(البته شماها که جز دو روز اول فرمتان را نمی پوشید. از فردا قرتی بازی هایتان شروع میشود :/) )

خوشامد گویی شان شامل شیرینی و تکه کاغذ هایی بود که باید شانسی بر میداشتیم و یک جمله ی حکیمانه رویش نوشته بود. مال من این بود:

اتفاقاتی که در زندگی شما روی میدهند مسیر زندگی شما را تعیین نمی کنند. بلکه این چگونگی برخورد شما با این وقایع است که آینده شما را می سازد.

جمله ی خوبی بود. احتمالا میدانست که من وقتی اولین بار برنامه ی درسی ام را دیدم بغض کردم و به طرز احمقانه ای یکهو دلم خواست بروم تجربی. هیچ علومی توی برنامه نبود. نه زیستی نه زمینی نه شیمی‌یی. روز شنبه ساعت اولم با دینی شروع می شد :|

کلی بی منطق بازی دراوردم تا اینکه دوستم آرامم کرد. بگذریم.

آخر های صف بودیم و وقتی رسیدیم بالا دو تامیز آخر گوشه بهمان رسید :( من مدافع پروپا قرص میز آخر بودم هفتمم ولی نه آخر دیگر. ردیف سوم یا چهارم. خداکند یک کاریش بکنم :(

کلاسمان به حیاط پنجره نداشت و مثل کلاس فارابی پرنور نبود. (من کلاس نظامی بودم) بچه های کلاس هم خوب بودند، خب خدایی خوب ها و گلچین های مدارس دیگر بودند. البته باز خیلی عالی ترهاشان در کلاس های دیگری بودند که دلم میخواست با آن ها باشم. اما همین که با عذری در یک کلاس بودیم خداروشکر کردم :)

زنگ اول تاریخ داشتیم. خانم خوبی مینمود و خوشمان آمد. زنگ دوم ریاضی، باز هم خانم خوبی بود و خوشمان آمد :) زنگ سوم عربی، مثل دیگر معلم های عربی بود و خوشمان آمد :) زنگ چهارم منطق، که خانم خیلی منظبط و مقرراتی‌یی بود. بقیه خیلی سخت نگرفتند ولی قانون هایشان را وضع کردند و صحبت هاشان خسته کننده نبود. ایشان هم صحبت هاشان علاوه براینکه خسته کننده نبود، کمی رعب آور بود. از یک دم گفتند که باید رتبه یک استان بشویم و رتبه یک ناحیه هم به هیچ دردی نمیخورد. از درس منطق خوشم آمد. خانم هم خوب توضیح دادند و البته فراتر از حد کتاب :)

کتابخانه را بازدید کردیم و چه بگویم؟؟ خیلی خوب بود. پر از کتاب های تاریخ و فلسفه و دین و زبان و البته معلوم است که من همان اولش رفتم رمان خارجی هایش را قربان صدقه رفتم :)

البته به عظمت کتابخانه ی بزرگ نزدیک خانه مان نیست ولی دوستش دارم. سالن مطالعات و اجتماعات بزرگ و دلباز، نماز خانه‌مان هم ساعت نماز برخلاف راهنمایی که به خانم اقتدا می کردیم یک حَج آقا داشت ؛)

سالن ورزشی خیلی بزرگمان را هم چشم میکشم زنگ ورزش بروم تویش را بکاوم :) امسال تیم بدمینتون را حتما قرار است شرکت کنم و با این همه هدفی که برای خودم تعریف کردم و قرار هم نیست زبانم را رها کنم، کلی باید تلاش و برنامه ریزی داشته باشم که خوشحالم از بابتش :))

راستی کشف هم کردیم که مدرسه ماهنامه هم دارد و داستان هایم را در افقی نه چندان دور درش چاپ شده دیدم :)

نکته ی خیلی خوب اینجاست که بهترین مدرسه ی انسانی در سطح شهر است اینجا و نه تنها بازار رقابت فرد به فرد، بلکه رقابت کلاس به کلاس و مدرسه با مدارس دیگر هم داغ است :))) خیلی بهتر از رقابت بر سر تعداد دوست پسر و تعداد رل در هرشبانه روز است!

توی تابستان پر از ایمان و انگیزه بودم برای شروع راهم ولی ۳۱ شهریور به همان دلایل هورمونی! همه‌شان به باد رفت ولی خب امروز سرجایشان برگشتند تا حدی :)

+پرواضح است که امروز کلی انرژی تحلیل بردم! اولین روز هفتم هم همینجوری شدم. به خطار ساعت هایی که اضافه می شود و دیگر چیزهای مدرسه ی جدید کلی خسته بودم و خیلی لب مرز خوابیدن قرار گرفته بودم سر کلاس ها!

++ازین پستم خیلی بدم میاید چون ازین خاطرات بچگانه ی مناسب دفترخاطرات بود. منتهی بر من ببخشایید من باید چند روزی برای بازیابی و بازسازی خودم زمان بگذارم!

+++و البته برای فرار از عذاب وجدان ننوشتن تابستان و سفرنامه بود این پست!

++++خودتان روز اول مهرتان را چطور گذراندید؟


آخر چرا اینطوری شد؟

امروز که یک ساعت بهمان بیشتر هم وقت دادند؟ دیدید چی شد؟ دو تا تابستان نامه ام را(یکی در وبلاگ و یکی در دفترخاطره) ناتمام ماندند. سفرنامه ام را ننوشته ام. نامه های اول مهر به دوستانم را ننوشتم، نامه به خود فردا و حجت تمام هایم را ننوشتم، اتاقم را همین الان مرتب کردم، ریزه کاری های بولِت ژورنالم را تکمیل نکردم!

دیگر چه بگویم؟

فقط پنج دقیقه تا پایان تابستان مانده و همین را بگویم که خیلی مفید و هدفمند پیش بردمشو لذت بردم ازین تابستان و کلی هدف ها و اراده ها و تجربه های جدید کسب کردم :)

کلا تا چهار دقیقه ی دیگر نهمی محسوب میشوم و از فردا رسما دختر دبیرستانی به حساب خواهم آمد و مهر را با اقتصاد شروف خواهم نمود!

+ هرچند امروز به دلیل تغییرات هورمونی‌یی که سارا خیلی خوب در آخرین پستش توضیحش داده، تمام خوش خلقی های تابستانم به باد رفت و کمی غرغر کردم ولی الان بهترم و خب خداروشکرر(مدل هیولایی بخونید)

++زشت نیست تابستان نامه ام را یک مهر بگذارم؟


 در کتابخانه

به نظر یک مادر دختر گمراه در انتخاب کتاب می بینم. با لبخند گل و گشادی به سمتشان می روم و میپرسم: چه ژانر کتابایی دوست دارین؟ میتونم کمکتون کنم؟

خانومه با چشم هایی گرد شده: یک چیز هیجااانی.(دست ها را نیز با هیجان تکان میدهد)

من:(پیرمرد صدساله ای که از پنجره بیرون پرید و. را می کشم بیرون): بفرمایید. این طنزه. هیجان هم داره.

خانومه دوباره با چشم هایی گرد شده: نه. میخوام یک چیزز هَیِییجانیی باشه.

من: خب این هم خوبه.

خانومه: خیلیی هیجانیههه؟ ازینایی که نشه زمین گذاشتش؟

من (:/) : خببب نمیدونم. خیلی این ژانر "هیجانی" شما رو نمیخونم من.

خانومه: (دوباره دست هایش را در هوا تکان میدهد) هَ یِ جااا_

من: خانوم این قفسه ازین ماجراجویی و ترسناکاست خودتون هیجانیتونو پیدا کنین :/

دقایقی بعد (عده ای دیگر وارد آن قفسه شده اند)

_بچه ها کتاب خوب چیه؟ از کجا بدونیم ایناها خوبن؟

_من یکی از دوستام میگفت "من پیش از تو" خیییلی خوبه.

_اه. اینجا نداره که.

_ ههههه. خخخخ. اینجارو. ننه بزرگه سلام رسونده گفته متاسفه. خخخخ

من()

_بی نوایان. آخییی. الهییی

من(به تَنِ هوگو در قبرش فکر میکنم)

_ اینو نگا کنیننن. پیرمرده صدساله‌ش بوده از پنجره پریده بیرون ناپدید شدهه‌. چه خنک.

_(صدای یک خانوم بزرگتری که انگار مادر و سرپرست آن جمع است) آهااا. فکر میکنم این خوب باشه. ایننن شد یچیزی.

_کو؟ کو چیه.

_هرگز نگو هرگز!

من قفسه ی آنور: خدایا خودت ظهور کن!

 

+توی پیوندهای روزانه ام، "یک پیشنهاد خیلی خوب" رو از وبلاگ مریدا گذاشته بودم. که مریدا وبلاگش رو پاک کرد و باید اون پیوند رو بردارم :(

پیشنهادی که مریدا داده بود به این صورت بود: بقیه ی پولاتون رو، پونصدی، هزار و دوتومنی، که اضافه میاد کنار بذارین. جمع کنین جمع کنین تا بعد یه مدت یه مقدار قابل توجهی بشه. بعد، وقتی یک پول خوبی شد، صرف امور خیریه‌ش کنین. مثلا مریدا با پول های اینطوری‌یی که جمع کرده بود کلی خوراکی و میوه و چیزهای خوشمزه خریده بود و بسته بندی کرده بود و برده بود برای بچه های پرورشگاه فکر کنم. خیلی خیلی پیشنهاد خوبی بود. اواخر بهار بود. منم با خودم تصمیم گرفتم اینکارو بکنم. پول خوردامو که از آژانس های کلاس هام میموند میذاشتم توش.با خودم گفتم از اول تابستون اینکارو میکنم. تا آخرش. هرچقدر شد، خرجش میکنم برای لوازم تحریر بچه های کم بضاعت. با این قیمتای سرسام آور لوازم تحریر که هرسال دوبرابر میشه، شاید در حد چند دونه مداد پاک کن بتونم کمک کرده باشم.

یک روز اومدم کتابخونه و دیدم پرده زده که نهاد کتابخانه های عمومی کشور، کمک ها برای لوازم تحریر و این هارو میپذیرن برای کودکان سیل زده. مهلت تا سی مرداد. خیلی خوشحال شدم. یک روز بعد از بدمینتون رفتم پیاده خریدم(تا اونجا پولم ۵۰ هزار تومن جمع شده بود) و بعدش هم بردم کتابخونه.

 

در همین حد تونستم بخرم. شاید به اندازه ی یک سال یک دانش آموز. یکم خجالت زده بودم ازاینکه لوازم تحریری که خریده بودم به کیفیت اونی که قرار بود برای خودم خریده بشه نبود. اما خوشحال بودم. خوشحال از هدیه کردن :))

میگن کارخوبی رو که میکنی، عیان نکن که ثوابش از بین نره. اگر مریدا عکس اون خوراکی هاش رو نمیذاشت و اون پیشنهاد رو نمیداد، من هم به این فکر نمی افتادم. گذاشتمشون، شاید جرقه ای باشه برای یکی مثل خودم که این پست رو میخونه.


خدا وقتی من رو آفرید، یک غلط گیر خودکار هم در من نهاد. که هروقت هم اون غلط گیر نتونه غلطشو بگیر، من در درون عصبی بشم و به هم بریزم.

نمی دانم چرا انقدر به غلط های املایی و مخصوصا آن خودخواسته هایشان حساسم!

آن قدر که چند نمونه دعوا هم سر این موضوع با دوستان نزدیک و عزیزم در پرونده ام یافت می شود‌.

از این رو بنا کردم یک پست درباره ی غلط های املایی بنویسم. خیلی وقت بود می خواستم همچه چیزی بنویسم، منتهی دلایل مختلفی باعث ننوشتنش می شد. دوستان عزیز لطفا اگر غیرحرفه ای، نادقیق و غیرجامع است، بر من ببخشایید.

1. کلمات ربط: که، به، نه و غیره

 یک لنگوئج در فضای مجازی متولد شده، نمی دانم اسمش را چه بذارم؟ لنگوئج شاخی؟ جوونی؟ مشتی‌یی؟!

خواهش میکنم. آخر مگر "ه" ی بدبخت آخر این ها چه گناهی کرده؟

ک چی.

ن نمیام.

ب تو چ.

میمیرید همان انگشتتان را روی "ه" بزنید؟ یا از "ه" خوشتان نمی آید، چطور است روی "ع" بزنید؟!

کع چی؟

نع نمیام.

بع تو چع؟

2. "گذار" و "گزار"

یکی دیگر از چیزهایی که بدجور مرا اذیت میکند، مخصوصا اگر از طرف یکی از دوستان باسواد و خفنم باشد همین است. البته ازش زخم هم خورده ام. در املای نوبت دوم کلاس هفتم.

قضیه این است:

آن "بزار" عامیانه ای که ما مینویسیم، در حقیقت منظورمون "گذاشتن" و همان قرار دادن است. وقتی میخواهیم بنویسیم آن لیوان را قرار بده، باید بنویسیم بگذار. یا بذار خودمون. پس شد:

این لیوان را بذار. آن متن را در گروه بذار.

حتی آن بگذاری هم که به معنای اجازه دادن است با "ذال" نوشته می شود:

بذار برم.

درست است. ما در زبان فارسی "بگزار" هم داریم. اما در قسمت های معدودی:

نماز بگزار، گله بگزار. خدمت بگزار یا سپاس بگزار. که خب در نوشته های مجازی خیلی با این فعل کاری نداریم پس خواهش میکنم همان "بذار" را در ذهنتون نگه دارید.

3.هکسره

همون هایی که، توی قسمت اول، با "ه" مشکل داشتند و نمی نوشتندش؛ اینجا یکهو عاشق "ه" می شوند و زیاد زیاد می نویسندش. قبلش باید بگم در زبان فارسی، کسره( ِ) و حرف "ه" یک نوع تلفظ دارند. به اشتباه نوشتن و به کاربردن این دو به جای هم هکسره می گویند.

خب حالا، مثلا می خوایم بپرسیم که "زبانِ فارسی" درست هست یا "زبانه فارسی" ؟

اول باید ببینیم ما کجاها آخر کلمه از "ه" استفاده می کنیم؟

1. به جای "است" یا "هست" : در زبان عامیانه از ه در آخر جمله به جای است استفاده می کنیم. مثلا:

_ اون ماشین چقدر قشنگ است.

_ اون ماشین چقدر قشنگه.

2. هنگام نام بردن از چیز، یا کسی که قبلا معرفی شده:

_ با یک پسرِ جدید آشنا شدم. اسم پسره، نویده.

دقت کنید که در جمله ی بالا دوبار از "ه" استفاده شده: بار اول ما پسر رو معرفی میکنیم، بعد از اون، به خاطر این که برسونیم منظورمون همون پسر هست، میگیم: اون پسره/دختره/خانومه/ماشینه.

بار دوم هم که میگیم اسمش نویده، "ه" به جای است به کار برده شده: اسمش نوید است.

(البته که من با هیچ پسرِ جدیدِ نوید نامی آشنا نشدم D:)

خب. برگردیم سر اصل مطلب. از کجا بفهمیم که من توی جمله ی اول اون بالا، نباید می نوشتم: با یک پسره جدید آشنا شدم؟

خب دوتا راه برای فهمیدنش هست.

1.کاما گذاری: دارم زبانه(ویرگول) فارسی را نجات می دهم.

باید ببینید که وقتی بعد "ه" ویرگول می گذارید تا آنجا به تنهایی معنی میدهد؟ اگر معنی داد پس درست است و اگر بی معنی بود، لطفا آن ه ی بیچاره را پاک کنید.

2: است گذاری: ه را بردارید و است بگذارید‌. اگر معنی داد، درست است: اسم او نویده.

اسم او نوید است.

پ.ن: بیشتر ما در راه غلط ازش استفاده می کنیم. موقعی که می خواهیم به کسی صفت بدهیم و در ترکیب ها، از کسره می بایست استفاده کرد. مثال:

 او دختر بامحبتِ نوع دوستِ احساساتیِ کوچکی بود.

نه اینکه بنویسیم: او دختره بامحبته نوع دوسته احساساتیه کوچکی بود.

 

4. راجع به: راجع به "راجع به" که فقط بگویم خون دل ها خورده ام. فقط همین را بهتان بگویم که شکل درست این کلمه، راجع به هست.

لطفا با : راجب به، راجبه، راجه به و راجب ب دیگران را وحشت زده نکنید. اگر خیلی سخت تان است می توانید از "درباره ی" و "در موردِ" استفاده کنید خب!

 

5. (ئ) و (ع)

باشد. قبول. اگر در کیبوردتان (ئ) ندارید یا شیفت و آلت گرفتن برایتان سخت است، یا حوصله ندارید انگشتتان را کمی بیشتر روی حروف نگه دارید، به جای (ئ) لطفا از (ی) استفاده کنید حداقل. به جای : فائزه، ننویسید فاعزه. حداقل بنویسید فایزه.

یا به جای مطمئناً. ننویسید مطمعناً‌. تازه در موارد وحشتناکی " مطمعنن" هم دیده شده!

6. عه!

وقتی تعجب می کنیم، در فضای مجازی مینویسیم عِه!

راستش فکر نکنم درست باشد. البته شاید چون از اول هم این کلمه نیست و انگار یک صوت است هرکار هرکس خواسته کرده تا حالا. بعضاً برای نشان دادن عمق تعجب عه مینویسند. درحالی که بهتر است، یا درست است، یا چمی دانم به هرحال نوشتن "اِ" بهتر است. این را در چند کتاب هم خوانده ام. 

پ.ن: یکجورهایی وقتی یکی مینویسد "عه" یک احساس عرب بودن ته گلویی بهم دست می دهد =|

7: حرص!

لطفا از دست غلط املایی ها، حرص بخورید. نکند یک وقت : حرس یا هرس بخورید ها! ضرر دارد!

 

8.خواهر، خواستن، خواهش، خوابیدن

آن "واو" وسط انقدر بغرنج است یعنی؟؟ فرض کنید من گروه مدرسه مان را باز میکنم و با چنین جمله ای مواجه میشوم:

بچه ها میخاین برم از خاهر خانوم فلانی خاهش کنم بهش بگه امتحانو کنسل کنه؟ حالا فعلا من برم بخابم تا فردا‌.

و غش می کنم.

 

9. "ه‌گی"

وقتی آخر کلمه ای "ه" هست، و ما میخواهیم به آن پسوند گی اضافه کنیم، باید "ه" را حذف کنیم!

خانه+گی= خانگی

خسته+گی= خستگی

تحصیل کرده+گی= تحصیل کردگی

 

این از دبستان تا آخر راهنمایی در کتاب فارسی هایمان هست. ولی کو گوش شنوا؟ من حتی در کانال یک متخصص ادبیات که کلی دوره و این ها برگزار کرده بود عضو بودم و او هم همهش می نوشت: نه‌گی، مردانه‌گی، تحصیل کرده‌گی :/

 

قبل از نوشتن این پست، آیتم های دیگری هم در نظرم بود،و هنوز هم فکر می کنم که بعضی ها باید جا مانده باشند. در اصل من روی اعصاب ترین هایشان را نوشتم. همان قضیه ی هکسره و گزارها. بیشتر از همه وقتی عصبانی و منفجر میشوم که میبینم یک شخص بزرگسال اینطوری نوشته باشد. مثلا خاله ای عمویی، به هر حال بزرگتر ها. همه شان تحصیل کرده هستند و اینطور نوشتنشان دو دلیل دارد: خواسته و ناخواسته. خواسته اش اینطوریست که آن ها می آیند فضای مجازی و این لنگوئج جوونانه را میبینند و میخواهند مثل آن ها باشند :D ناخواسته اش اینطوریست که آدم آنقدر این غلط ها را میبیند که بدون آنکه بفهمد و بداند به کارشان می برد. حتی گاهی برای من هم اتفاق افتاده که موقع نوشتن یهو عصبانی شده باشم چون سر املای یک کلمه که کلی در فضای مجازی تحریف شده بود، به شک افتاده بودم. :D

سخن آخر: شما را به مقدساتتان قسم، کمی در برابر زبانتان، آموخته هایتان و شعور مخاطبتان مسئولیت پذیر باشید. مخصوصا جاهایی که می دانید و خودخواسته دارید غلط می نویسید. دیگر این دور و زمانه فردوسی‌یی نیست که بیاید و فارسی بدبخت را از دستتان نجات دهد.

پ.ن: توی فضای وبلاگ، خیلی کم غلط املایی می بینم. خطابم به همه ی ما بود. همه ی ما در همه ی فضای مجازی و واقعی.

پ.ن2 :من هم باید هرطور شده با این خودخوری و عصبی شدنم سر این قضیه مبارزه کنم. با توجه به حجم زیادی که هرروز میبینم خیلی حرص میخورم! هرچقدر میخواهم خودم را آرام کنم، نمی شود. آن اولش عصبانی میشوم :( سعیم را می کنم. ولی شما هم اگر پیشنهادی دارید، بدهید.

پ.ن3: اگر غلط املایی به خصوصی در نظرتان هست که از لیست بالا جا مانده، خوشحال میشوم بگویید تا اضافه اش کنم.

پ.ن4: در مورد تذکر دادن به فردی که غلط نوشته؛ متاسفانه تجربه هایی دارم که نشان می دهد بهتر است اینکار را نکنید‌. تذکر ندهید. چون طرف بدجور از شما عصبانی می شود، دلخور می شود، می گوید خودش می دانسته و عجله ای داشته می نوشته، از احمقی شما به خاطر اینکه موضوع اصلی حرفش را درک نکردید و دنبال عیب های بنی اسرائیلی گشتید دلخور می شود، حتی در مواردی کار به قهر هم کشیده شده!

می توانید، در جمله ی بعدیتان از همان کلمه، البته به صورت صحیحش استفاده کنید تا طرف غیرمستقیم بفهمد. باشد که رستگار شویم.

پ.ن5: خودم هم میدونم عنوان خیلی کلیشه ایه‌. اگر چیز هوشمندانه تری به ذهنتون میرسه بفرمایید :)

پ.ن پایانی: پیشاپیش از آتنا، عذری، سارا، دوستان مدرسه، کلاس زبان، خانواده و بلاگر های عزیزی مثل سولویگ و آقای سر به هوا(که اولین کامنتم برایشان تذکر مبنی بر غلط املایی بود و کلی الان از آن قضیه خجالت می کشم) و دیگران تشکر می کنم، ازینکه تذکر ها و غلط گیری های مرا تحمل می کنید.

و از طرف شما هم از خودم تشکر میکنم که غلط های املاییتان را تحمل می کنم و تاب میاورم و درون خود ریخته و دم بر نمی آورم D: 

(شوخی و طنز بود لحن این پست کلا. امیدوارم ناخواسته به هیچ کس برنخورده باشد).


دو هفته گذشت، دو هفته مانده.

می خواستم بنویسم، موضوعی دلخواهم نبود. شاید به خاطر تابستان_نامه ی بلندی که قرار است اواخر شهریور منتشرش کنم، شوقی برای پستی دیگر نبود :)

بحث نوشتن شد. همیشه احساس می کنم نوشتن بزرگترین موهبتی بود که به من و خواندن، بزرگترین موهبتی بود که به بشر عطا شد. همیشه با خودم فکر میکردم، منِ درونگرا، اگر نوشتن را هم نداشتم، چطور برون ریزی می کردم؟ احتمالا منفجر میشدم!

من از هشت سالگی داستان مینوشتم. گاهی خاطره، و انشاهای مدرسه را.

از وقتی سیزده ساله شدم، شروع کردم به روزانه نویسی. خاطره البته. برای خودم یک دفتر دویست برگ خریدم و هفتم و هشتم و نهم را نوشتم. عاشق دفترخاطره ام بودم. در نوشتنم غرق بودم. گاهی عکسی، یادگاری‌یی هم درش میچسباندم.

خب پس کجا قرار است از وبلاگ صحبت کنیم؟ هفتم این ها بودم که

وبلاگ صدرا علی آبادی را میخواندم. بعدش، دوست عزیزم

آتنا، یک موقعی فکر کنم اواسط هشتم یا هفتم بود که زنگ زد و توضیح داد وبلاگی زده و آدرسش را داد. وبلاگ آتنا بهترین چیزی بود که میتوانست در این سه سال دوری من و او را بهم وصل کند.

تا اینکه، سال نود و شش، سال خیلی بدی شد. البته نه برای من. برای کل کشور. همه‌ش زله و قتل و ی و آتش سوزی و و غیره. . تا اینکه وقتی هواپیمایی در کوه های دنا سقوط کرد، من عصبانی شدم‌. گریه کردم. و نوشتم. حدود دوازده صفحه بی وقفه از تلخی ها و بدی های نود و شش نوشتم. آدم وقتی عصبانی یا غصه دار است، بهتر می نویسد. خلاصه آن موقع من آن متن را پشت تلفن برای آتنا خواندم و او هم گفتش که تو که هدفت نویسندگی است، چرا وبلاگ نمیزنی دختر؟ قلمت خوب است. این نامردی است که تو از من میخوانی، ولی من از خواندن نوشته های تو محرومم.

من مقاومت کردم. تا جایی که می توانستم مقاومت کردم. به آتنا میگفتم که من اگر قرار باشد در وبلاگ بنویسم، دیگر نمی توانم در دفترخاطره ی عزیزم بنویسم. و اگر قرار باشد در وبلاگ بنویسم، نمی توانم به عیانی دفترخاطره ام بنویسم.

از او اصرار و از من انکار. تا اینکه یک روزی از مرداد پارسال، قوه ی کنجکاویم قلقلکم داد و توی گوگل ساخت وبلاگ را سرچ کردم. وبلاگ زدم. همانجا پست شروعی تازه هم نوشتم که خیلی مسخره است و اصلا هم ازش خوشم نمی اید. ولی ولش کردم. به آتنا هم نگفتم وبلاگ دارم، تا اینکه یک روز از زیر زبانم کشید. باز اصرار هایش را شروع کرد که بنویس. این اصرار ها ادامه داشت تا زمانی که تبدیل به تهدید شد D:

بهم مهلت داد تا قبل روز تولدش در بیست و چهارم آذر، بنویسم وگرنه باهام صحبت نمی کند یا همچه چیزی. نوشتم. و از آن موقع تا به حال، دارم مینویسم :)

وبلاگ نویسی را دوست دارم و بارها از آتنا تشکر کرده ام. ممنونم ازینکه میخوانیدم و ازینجورحرف ها دیگر :))

یک چندتا چیزازتان میپرسم و لطفا اگر تمایل دارید، جواب بدهید :)

قالب و قلم من چطور است؟ دوستش دارید؟ یا به زور میخوانید؟

از طرز نوشتنم و کلا از نوشته هایم، به نظرتان من چجور آدمی ام و چه ویژگی هایی درم پررنگ است؟

نقدی؟ پیشنهادی؟ انتقادی؟ خوشحال می شوم بشنوم :)

یک چندتا پست دیگر در باب داستان وبلاگ نویسی ام:

آتنا،

در باب بلاگ، 

اعتقادات تاریخ انقضا دار

+پست در جهت فراخوان آقای

هاتف، به منظور روز وبلاگستان فارسی نوشته شده است.


 

پادکستی که صبح گوش کردم یکجورهایی جواب تمام این سوال های و فکر های چندوقت اخیرم بود.

مدرسه‌م خیلی خوب هست. از نظر امکانات، معلم ها، درس ها. ولی موضعم جو و فضای حاکم بر کلاس و مدرسه بود. وارد مدرسه که میشوم سرهمه بلااستثنا توی کتاب هست. اگر دست من بود دلم میخواست همه ی اون کتاب های درسی رو بگیرم بندازم کنار و به جایش کلی کتاب خوب دستشان بدم. کتاب ها و نوشته هاشان جذاب هستند واقعا. اما برای خواندن و فهمیدن. نه حفظ و حفظ و تست :) 

اینطوری شد که نیمه ی اول مهر رو اینطوری بودم‌ که بله،خلاقیت، سلف دولپمنت، کتاب، افزایش سطح مهارت و دانایی، فیلم و نوشتن و تحلیل و تفکر و غیره، از درس های حفظی مدرسه مهمترند. پس ما باید اولویت رو با اون ها بذاریم. اینطوری شد که زنگ قبل از اومدن معلم درس میخوندم، یا اینکه حتی یک بار صلوات نذر کردم معلم تو پرسش کلاسی من رو صدا نزند چون تمام تصور خوبش از بحث کلاسی با من به باد میرود.

بعد، دیدم اینجا بچه ها بلا استثنا در حد خر زدن میخونند، من میرم از کتابخونه قسمت ادبیات جهان کتاب میگیرم، و اون ها کتاب کمک درسی های مدرسه رو نه تنها درو کردند بلکه رفته‌ن در هر درس خودشون چند تا کمک درسی خریدند. بلبلانه جواب میدن و تحسینی میشوند و فیدبکی میگیرند که من نمیگیرم و حتی خودم به خودم اون فیدبک رو نمیدم. بعد باز رفتم به اون ور بوم تا بیفتم: من درس میخونم، درس درس، تست. کتاب نه. فیلم نه. گوشی نه. واقعا نمیخوام بگم من برترم یا دیگران شایسته ی احترام نیستند. اما چرا باید منی که دارم سعی میکنم روی تمام جنبه ها کار کنم در گوشه قرار بگیرم به نسبت اونی که رفته خونه چهار دور کلمه ی "هزینه فرصت" رو برای خودش تکرار کرده؟ پس من هم باید درس بخونم.

خب چرا؟ برای مورد تایید و تحسین قرار گرفتن یه عده در یه تایم محدود؟ پس نوشتن چی میشه؟ احساس تکراری بودن داشتن چی میشه؟ وقتی مثل همه درس میخونم احساس یکی شدن باهاشون میکنم.

به غیر از انگلیسی، اسپانیایی چی میشه؟ وبلاگ نویسی؟ توسعه؟ گسترش خود؟

مهر هم تمام شد. باید تصمیمم رو بگیرم. باید انتخاب کنم که میخواهم چه باشم. از دست دادن نمونه ی کامل بودن در مدرسه و به تبع در دایره ای بزرگتر از اون؛ یا پرورش فردی و از دست دادن اون حس های خوب، و نکشیدن اون استرس اول صبح برای خوندن درسی که پرسش شفاهی داره؟

تو همین فکرها بودم که رفتم تو ناملیک و گشتم تا به این عنوان از پادکست رسیدم: "مدرسه:نابودگر خلاقیت؟" گوشش دادم و حقیقتا به یک نتیجه ی خیلی خوب رسیدم.

پادکست یک نسخه ی فارسی با کمی تحلیل بیشتر از سخنرانی کن رابینسون هست، درباره ی اینکه چرا سیستم آموزشی که در همه ی جهان یک طوره، داره خلاقیت رو توی وجود بچه ها نابود میکنه؟

مدارس درخت تحویل میگیرند و کاغذ تحویل میدهند. درخت ها با هم متفاوتند ولی کاغذا همه یکجورند.

اینکه تا دو سه قرن پیش که سیستم آموزشی نبود و انقلاب صنعتی شد و اومدن سیستم آموزشی رو با نیاز های اون زمان منطبق کردند. علوم ریاضی و تجربی رو بالاترین پایه گذاشتن و علوم دیگه و هنر رو آوردن زیرتر. باز توی همون هنر یک رشته هایی مثل موسیقی و گرافیک و معماری رو بالاتر قرار دادن و رشته هایی مثل رقص رو پایین تر. و اومدن با القای این حرف که اون رشته های پایینی بازارکار نداره سعی کردند همه رو بکشونن به رشته های بالایی چون نیاز جوامع بود و میطلبید.

برای همین آقای رابینسون میگفت که مدارس و سیستم آموزشی امروز، نه نیاز به تغییر، نه نیاز به بهبود بلکه نیاز به انقلابی کامل دارن!

ذهنم رو باز کرد سخنرانیش کاملا. به صراحت گفت که مدارس، اگر نخوایم بگیم هیچ کمکی باید بگیم درصد خیلی کمی در رشد ما به اون سمتی که میخوایم دارن. مدارس بچه ها رو یک شکل بار میارن. به این شکل که اشتباه کردن، گناهی نابخشودنیه.

بچه های بی پروا و خلاق تبدیل میشوند به آدم هایی که میترسند کمی ریسک کنند و یک اشتباه کنند.

اینطور شد که اون برق و زیبایی تحسین از درس زیاد و بچه هایی که صرفا توی اون بعد خودشون رو قوی میکنند برام از بین رفت و یک تصور واقعی به خودش گرفت. ضمن اینکه به یاد آوردم بدون کتاب و بدون تلاش هرروزه برای رشد، توقفی که میکنم کاملا به ضررم هست و اونی نیست که من میخوام هرچند که در عامه قشنگ تر و مورد تایید تر باشه.

ضمن اینکه گفت درس نخواندن، دانشگاه نرفتن و رها شدن از شنا به سمت جمع، قدرت میخواهد. باید چیزهای قوی تری رو جایگزین این ها کنی تا بتوانی دوام بیاوری. 

برای همین، تصمیمم بر این شد که هیچکدام را رها نکنم. نه کتاب خواندن و توسعه ی مهارت ها، نه درس. من آدمی نیستم که یک جایی بنشینم و ساکت بمونم وقتی داره از کسی به نحوی تقدیر میشود که حقش نیست. که کسی به نحوی تنبیه میشود که حقش نیست. اینکه من کتاب و مسائل غیردرسیم رو صرفا رشد بدم در پی‌ش برخوردی باهام میشه که در شانم نیست، حقم نیست و نباید باشه. و خب این نگاه عامه رو هم به چیزها نمی تونم تغییر بدم که مثلا خانوم من دیروز به جای حفظ درس اول تاریخ، انسان خردمند و درس های جلوتر تاریخ رو خوندم و وقت برای حفظش نذاشتم. راهش این نیست. چون من آدم تحقیرپذیری نیستم و جامعه هم نگاه باز پذیر نیست. این شد که من باید قدرتم رو بیشتر کنم. سه ساعتی روزانه برای درس خوندن هام بذارم. در حدی قوی و در حدی که باید. و وقت حتما برای کتاب خوندن، فکر کردن و نوشتن و غیره بذارم. حتما. این خیلی مهمه که درس هارو هرروز و به اندازه بخوانم که مجبور نشوم در یک مدتی که درس ها فشرده تر میشود از آن قسمت فردیم بزنم. این میشود که من درسم را میخوانم و به آدم ها اونی که دلخواهشون هست ارائه میدم؛ و توی دل خودم و توی خلوت خودم سعی میکنم رشد بدم و بدم این شاخه‌یی که در معرض پوسیدن یا همسان سازی شدن هست رو. و زنگ تفریح های قبل امتحان کتاب یا دفتر نوشته هام جلوم باز باشه و با بقیه سهیم نشوم توی جو مسموم درس خواندن های بی وقفه‌ و استرس کشیدن هاشان. این خیلی سخت تره. مطمئنا چالش برانگیز تره نسبت به فقط درس خواندن و پرورش فقط یک بُعد. اما من تلاشم رو میکنم و راهم رو ادامه میدم و مطمئنا برمی گردم و میگویم نتایج رو و موفقیت هام رو.

توی جامعه ای که میخواد زبان انگلیسی رو از دروس مدرسه حذف کنه و آدم واقعا نمیدونه چطوری دربرابر آن هایی که از این موضوع خوشحالند زجر نکشد، اینکه میخواهند مدارس سمپاد رو حذف کنند، اینکه به هیییچ وجهی غیر  از وجه درسی اهمیت داده نمیشه و اون از وضع برگزاری مسابقات فرهنگی هنری که اعلام نتایجش میرود تا اردیبهشت سال بعد و مسابقات بدمینتونی که برای دوره ی متوسطه حذف میشود و بچه هایی که میایند مینالنند و اعتراض میکنند که چرا مدرسه ی ما پنجشنبه ها نیست و ماهم باید بریم که درس بخونیم دیگه :/ و. اجازه بدید بیشتر نگم که غصه ها و تاسفا بیشتر نپاشد اینور اونور.

فقط خوشحالم، خداروشکر میکنم از اینکه من، همینطوری که هستم، هستم و دوستانی دارم که مثل خودم دغدغه هاشان سطحی نیست، و مدرسه ای جذاب و روزهای قشنگی که در انتظارمند و راه و روشی که میخواهم در پیش بگیرم :)


پرنیان های عزیز گذشته، سلام.

الانی که دارم برایتان این نامه را مینویسم، پانزده سال و شش ماه و پنج روزمه.

تا جایی که میدانم شماها به من و به من های بعدی خیلی نامه نوشته اید. نامه هایتان را خوانده ام و جمله ی " برتری‌یی که من نسبت به تو دارم این است که میتوانم هرچه میخواهم بهت بگویم اما تو نمی توانی پاسخ من را بدهی چون راه برگشتی وجود ندارد"تان را دیده ام :) خب! میبینیم که دارد و من دارم بهتان مینویسم :)

پرنیان شش ساله: وقتی داری از حیاط به مهد کودکت میدوی مدل مورچه ای نرو. چون یک دختره ای به نام پریا بهت میگوید من داشتم مدل مورچه ای میرفتم. از من تقلید نکن! هرچند که تو مغرور تر از آنی که او فکر می کند و درجا مدلت را عوض میکنی و پلنگی میروی. اما کلا گفتم که مثل آن ها مورچه نباش. پلنگ باش و ازشان بگذر. بذار مورچه وار راه خودشان را بروند.

پرنیان هفت ساله ی کوچک: درست است از پنجمی هایی که می آیند از روی صندلی ها بلندت میکنند و میگویند پاشو کوچولو بدت می آید و با خودت میگویی من بزرگ بشوم مثل آنها نمیشوم! ولی میشوی متاسفانه. ناخودآگاه هاا. نتیجه ی اخلاقی که باید بگیری این است که انقدر از همه چیز مطمئن نباش. تو که از آینده خبر نداری. ببین کی است بهت میگویم. یک چیز دیگر: همه بهت میگویند که سال دومت خیلی وحشتناک و سخت است. سوم هم. اوه چهارم که اصلا نگو! نترس. همه‌شان چرت میگویند. برای آن ها سخت است نه تو. تو تا آخر ششم کارنامه ات همه‌ اش خیلی خوب است =)

پرنیان هشت ساله ی عزیز،‌.

ادامه مطلب


خدا وقتی من رو آفرید، یک غلط گیر خودکار هم در من نهاد. که هروقت هم اون غلط گیر نتونه غلطشو بگیر، من در درون عصبی بشم و به هم بریزم.

نمی دانم چرا انقدر به غلط های املایی و مخصوصا آن خودخواسته هایشان حساسم!

آن قدر که چند نمونه دعوا هم سر این موضوع با دوستان نزدیک و عزیزم در پرونده ام یافت می شود‌.

از این رو بنا کردم یک پست درباره ی غلط های املایی بنویسم. خیلی وقت بود می خواستم همچه چیزی بنویسم، منتهی دلایل مختلفی باعث ننوشتنش می شد. دوستان عزیز لطفا اگر غیرحرفه ای، نادقیق و غیرجامع است، بر من ببخشایید.

ادامه مطلب


چیز زیادی نمیتونم بنویسم. شاید فردا درست تر نوشتم و بیشتر. اما قلبم خونه، بغض و گریه پدرم رو دراورده از خانه ی سالمندانی که امروز با مدرسه رفتیم.

از آن دبیر ریاضی که برایمان شعر سینوس و کسینوس خواند‌. از خوشحالی و ذوق اون ن سالمندی که بالای تخت هاشون تاریخ آوردنشون به سالمندان 1391 خورده بود. و از نگاه تلخی که توی چشم های اون ها که تاریخ آوردنشون همین 1398 خورده بود. از اون هایی که ازمون خواستن شعر بخونیم و برقصیم براشون و ناظم مسخره که گفت نمیشه اگر میخواین سرودی چیزی بخونین. از اون هایی که برامون شعر ترکی میخوندن، بغلمون میکردن و برامون آرزوی عاقبت بخیری میکردن. اون هایی که از ته دل میگفتن به حرف بزرگتراتون گوش کنین، تو دلتون مسخرشون نکنین، دلشون میخواست داستان زندگیشون رو برای کسی تعریف کنن. از گلویم که گویی چاهی شده بود که پشت سر هم بیل و کلنگ میخورد و از لبخند و خنده هایمان که هی کش می آمد و قبلمان پاره تر میشد. از قسمت سالمندان آایمری که بچه ها رو گرفته بودن و اسم دخترای خودشون رو صدا میزدن. از قسمت مردان سالمند که دوست داشتند بیشتر سرپا وایستن و خودشون رو قوی نشون بدن، بیشتر حرف بزنن. از آن هاشان که شعرها بلد بودند. آن هایی که سرهنگ بودند. آن هایی که یک زمانی چنان عزتی داشتند که دلخوری از ترحم ماها توی چشمانشان موج میزد. از آن آقای دبیر ریاضی که با من انگلیسی حرف میزد و من صدایش را نمیشنیدم. از اویی که ترجمه ی حرف هایش میشد "میخواهم تعطیلات تابستان دریا را ببینم". ازینکه گفت هروقت خواستیم برایش گل بخریم و بیاوریم تا باهامان ریاضی کار کند. ازینکه وقتی بغض یکی از بچه ها دیگر خیلی داشت نمود بیرونی پیدا میکرد بهش گفت اینکار ها را نکند و به جایش تا دفعه ی بعد که برویم دیدنش به یادمان میماند. از رقصی که توی اتوبوس رفت میکردیم و اشکی که توی اتوبوس برگشت میریختیم. از آن جاییکه از جوانی خودم احساس بد پیدا کردم. از آن سالمندی که به یکی از بچه ها گفته بود: " بهتان میگویم هیچ وقت بچه نیاورید".

خیلی حرف ها داشتم و دارم. خیلی خیلی. اما الان با این پف چشمان و قلب گرفته نمیتوانم ادامه بدهم.

: به یادتون میمونم تا دفعه ی بعدی که به دیدنم بیایین.

 نباید دیگر این جمله ی لعنتی را تکرار کنم.


1. خوبی و پاکی هر فرد تو گفتارش نیست، از خودش ساطع میشه. آدمی که خوبی درونش هست، حرف هایش روی تو اثرگزار نیست. سکوتش تاثیر میذاره. صحبت درباره ی کارهای درستش روی تو تاثیری نداره. رفتارشه که اثربخشه. خانم نوری برای من چنین آدمی هستن. بهترین معلم دینی‌یی که تا به حال داشتم. حرف که می زند آدم مسحور می شود. حرف هایش بوی شکوفه های آبی می دهد نه ریا. آدم های معتقد که حرف میزنند، از بوی حرف هایشان میفهمم که اعتقادشان چقدر واقعیست. آنقدر که وقتی گفت کسی که دارد سرتان داد میزند(مخصوصا بزرگترتان باشد)، با داد جوابش رو ندین؛ واقعا اینکار رو کردم. میدونستم کار درستیه. جزو شعارای ذهنم هم بود اما واقعا عملیش کردم، جزیی از درونم شد. متانت و آرامش و ادبیات را خیلی میخواهم که از این آدم یاد بگیرم.

2. برای اولین بار توی تاریخ تحصیلم برگه تاخیر گرفتم. اگر تاخیرم از گشتن توی کتابخونه بود خیلی خوب میشد. اما وایستاده بودم و به دوستم میگفتم نباید خودش را بیشتر توی این منجلابی که هست بکند. داشتم میگفت باید مواظب احساساتش باشد. درسته، داشتم نصیحت می کردم. و بعد در کلاس رو که باز کردم و معلمم گفت برگه بگیر، رفتم برگه گرفتم و وقتی ناظم گفت چکار میکردی؟ گفتم کتابخونه بودم ولی دروغ بود. کتابخونه بودم اما نه تا لحظه ی آخر. گفت که آخرین بارم باشد و این بار را نادید میگیرد. از دو چیز ناراحت بودم. دروغم و سرزنش شدن. آدمی نیستم که این چیزهارا تحمل کنم. اما خودم بودم که چند دقیقه قبلش داشتم دوستم را نصیحت میکردم. نمیگویم آن سرزنش از طرف خدا به خاطر نصیحت کردنم بود و این خرافات. اما تجربه حسی بود. اینکه چقدر حس بدی دارد و اگر خودم نمیخوام بشنوم چرا داشتم به دوستم همان حرف های نهی از منکری حال بهم زن را میزدم؟

3. یک روز خودم را فرستادم کتابخانه و کلی خودم رو دعوا کردم.

_خجالت نمیکشی زنگای قبل از امتحانا میای کتابخونه برای درس خوندن؟ واقعا درسته که تا الان به جز دشمن عزیز همه کتابایی که گرفتی کمک درسی بوده؟

و خودم را انداختم وسط قفسه ها.لای کتاب های انگلیسی قدیمی، کتاب های گنده ی فلسفه و منطق و روانشناسی، قسمت ادبیات جهان و کتابای جنگ و صلح، دن کیشوت، جنایات و مکافات و آن همه کتابی که یک برگشان می ارزید به صد تا خیلی سبز و گاج و مشاوران را رها کرده بودم و رویم هم میشد پا به کتابخانه بگذارم؟ سرزنش کردن بس بود. به پرنیان حقیقی برگشتیم و سه جلد کتابمان را به امانت بردیم. (هرکه دور جوید از اصل خویش، باز جوید روزگار وصل خویش)

4.انتخاب خودم بود. تصمیم گرفته بودم قوی روش وایستم و ادامه بدم. انتخاب اینکه کلاس زبان، کارگاه داستان، خواندن کتاب را حفظ کنم و از دست ندهم.

از مدرسه با آن زنگ آخر منطق و تحلیل رفتن مغز، خانه آمدم، بعد از ناهار و حمام سوی کلاس زبان روانه شدم. بعد از تمام شدنش هم، پیش به سوی کارگاهمان. که وقتی سرکلاس میروی چقدر لذتبخش است اما هرچه نباشد نویسندگی انرژی تو را میگیرد. چیز زیادی از تو نمیخواهد، فقط همه ی وجودت را.(اگه گفتین تلمیح به چه کتابی‌ست؟)

۸ و نیم شب خانه رسیدیم. شستن صورت و نسکافه و عملیات کبریت لای پلک گذاری انجام داده، با وجود امتحان فنون بنشستیم سر خواندن پرسش اقتصاد.

فقط فصل اول دوساعت طول کشید. ساعت دوازده شد. درس اول فنون یک ساعت طول کشید. درس دومش هم همان حدود با 45 دقیقه ای دور کردن سوالات. آخر، ساعت را که نگاه کردم، سه دقیقه به سه صبح بود.

دیروز به معلمم گفتم چون هفته ی پیش حالم خیلی بد بود و امتحان نداده بودم امروز از من بگیرد. گفت که باشد ولی شفاهی میپرسد.

خانم وقتی وارد شد، فصل دوم را از چند نفر پرسید. دیروز فامیلم را پرسیده بود، فکر میکردم همین الان است که بگوید خیلی خوب نوبت تو شد. اما یکهو گفت تمام. خواست شروع کند به درس دادن. دستم را سریع بردم بالا. گفت آخ! از تو نپرسیدم! خیلی طول میکشه . موندی دیگه.

گفتم خانم سریع بپرسین من جواب میدم. مخالفت کرد و گفت درسش مانده و بروم از آن دوکلاس دیگر بپرسم امتحانشان کی هست تا با آن ها بدهم.

آرام گفتم: باشد. 

باز دوام نیاوردم و دوباره دست بالا بردم: خانم من وقت گذاشتم تا سه ی صبح خواندم هیچ جوری نمی شود ازم بپرسید؟

گفت میشه دیگه. این ها رو داره همیشه. با یک جلسه غیبت تا آخر ترم باید هی بگردین و بدویین تا اونو جبران کنین.

درجه ی غم داشت فوران میکرد: بله درست میگید خانوم. فقط گفته بودید درستون ارجحه. قبل از امتحان فنونم خوندم. اما بله درست میگین مشکلی نیست با همونا امتحان میدم.

تغییرات هورمونی احساسات را در دلم میپیچانید و توی گلویم می راند. در ظاهر خیلی با آرامش و قدرت کنار آمده بودم اما توی خودم غوغایی بود. چشم هایم گشاد شدند و به بالا چشم دوختم تا آن دو قطره آب نریزند پایین.

_یعنی چی؟ این مسخره بازی ها چیه؟ چرا بغض کردی؟

_من خونده بودم خونده بودم تا سه ی صبح چرا نباید بپرسه چرا همون اول بهش نگفتم ازم بپرسه؟

_ بابا خوندی دیگه. یاد گرفتی. علم کسب کردی. هدفت که نمره نبود. مگه یادت رفته گفتی برای دانش خودت میخونی؟

_خب آره اما من ناراحتم حقم دارم که باشم برو توام دیگه

_قرار بود جو بچه ها روت تاثیر نذاره اینا کارای تو نیست اینا کارای فاضلی و دانشپوره مسخره خانوم! تو قراره کلی اتفاقای اینجوری و حتی بدتر و سخت تر برات بیفته، اون روز دیگه قضیه یه درس ساده نیست! آدمایی که میبیننت چند دونه همکلاسی دخترت نیستن قوز نکن! نگاهتم بیار بالا!

_هوم راست میگی منولی خب آره ایناهایی که میگی رو همیشه میگم و قبول دارم ولی الان دوست دارم گریه کنم یا برم تو حیاط چندتا جیغ بکشم نه اینکه از اقتصاد باشه ها نه فقط میل به گریه

_حتی الان خجالت میکشم که دارم تو رو قانع میکنم. دلیل گریه و غصه‌ت خیلی بچگانه‌ست. خجالت نداره واسه چیز انقد کوچیکی بهت بگم قوی باش و به خودت بیا؟ بعد اون روزی که یه شکست خیلی بزرگ خوردی چی دارم بهت بگم؟ این یکتای علامت سوال که میدونی به همه کلاس اشراف داره، خوشت میاد بعد بیاد برگرده و یه نگاه چقد_گرفته_ای بهت بندازه؟

_ خیله خب منم میدونم که تو راست میگی اما خودمم نمیفهمم این بی منطقی غصه‌مو . اونکه چرا ولی مگه نمیگفتیم که وی دونت کِر ابوت هیترز وینینگ اُر لوزینگ اَت دِ اند آف د دِی؟

_  حالا که من بهت فهموندم. بسه دیگه صاف بشین پاتو بنداز رو پات و غیر از گوش دادن دست بالا کن و لبخند بیار رو چهره‌ت.واقعیا نه زورکی. آره آره راست میگی خب توام اشتباه میکنی منم اشتباه کردم. کیپ یور وی اند دونت کر ابوت دم. و نذار جو این غمگین بازیا دیگه بهت وارد شه.

_باشه، مرسی. از حرفایی که زدی و از اینکه هستی. و اینکه خوشحالم که تو پرنیان درونمی. اگه مثلا تو اون نادیا و درون من بودی چیکار میکردم؟

5. مهر امسال برایم پر است از تازه های قوی، دوست داشتنی، اهداف تازه و جذاب، با رعب آور بودنشان و برای اینکه چطور میتوانم به همه‌شان برسم، هم پر از شوقم هم پر از اضطراب و سوال، هم همه‌شان را با هم میخواهم، هم گاهی آینده را میخواهم که بپرم تویش و از حال رد شوم. هی از خودم میپرسم میتونم به همه‌شون برسم؟ بعد جواب میدم آره! چرا که نه؟ و باز یکی دیگر از من ها جواب میدهد: نه! "انسان موجودی کمال جوست فرزندم"! به ایناهایی که فعلا میخوای میرسی ولی احساس نمیکنی که رسیدی، چون توی راه کلی هدف و کار جدید برای خودت تعریف خواهی کرد :)

این هم جذاب است، هم غم دارد و درد دارد. غم از اینکه هرچه بیشتر تلاش میکنی بفهمی و بهتر شوی، بیشتر میفهمی که هیییچ چیز نمیدانی و چقدر بدی و پوچ. و جذاب هم هست که هی میخواهی بیشتر بدانی و بیشتر بفهمی، احساس میکنی حداقل یک میلیونیم از آنچه که هستی بالاتر میروی.

مهر دهم، مهر پانزده سالگی، آغاز جدی تر این زندگی جذاب لعنتی است. آدم درد میکشد و خونی میشود تا ببیند آخرش میتواند روی قله بنشیند و زخم هایش را پانسمان کند و با دهان بی دندانش بخندد؟

به فایت کلاب می ماند.


 

پادکستی که صبح گوش کردم یکجورهایی جواب تمام این سوال های و فکر های چندوقت اخیرم بود.

مدرسه‌م خیلی خوب هست. از نظر امکانات، معلم ها، درس ها. ولی موضعم جو و فضای حاکم بر کلاس و مدرسه بود. وارد مدرسه که میشوم سرهمه بلااستثنا توی کتاب هست. اگر دست من بود دلم میخواست همه ی اون کتاب های درسی رو بگیرم بندازم کنار و به جایش کلی کتاب خوب دستشان بدم. کتاب ها و نوشته هاشان جذاب هستند واقعا. اما برای خواندن و فهمیدن. نه حفظ و حفظ و تست :) 

اینطوری شد که نیمه ی اول مهر رو اینطوری بودم‌ که بله،خلاقیت، سلف دولپمنت، کتاب، افزایش سطح مهارت و دانایی، فیلم و نوشتن و تحلیل و تفکر و غیره، از درس های حفظی مدرسه مهمترند. پس ما باید اولویت رو با اون ها بذاریم. اینطوری شد که زنگ قبل از اومدن معلم درس میخوندم، یا اینکه حتی یک بار صلوات نذر کردم معلم تو پرسش کلاسی من رو صدا نزند چون تمام تصور خوبش از بحث کلاسی با من به باد میرود.

بعد، دیدم اینجا بچه ها بلا استثنا در حد خر زدن میخونند، من میرم از کتابخونه قسمت ادبیات جهان کتاب میگیرم، و اون ها کتاب کمک درسی های مدرسه رو نه تنها درو کردند بلکه رفته‌ن در هر درس خودشون چند تا کمک درسی خریدند. بلبلانه جواب میدن و تحسینی میشوند و فیدبکی میگیرند که من نمیگیرم و حتی خودم به خودم اون فیدبک رو نمیدم. بعد باز رفتم به اون ور بوم تا بیفتم: من درس میخونم، درس درس، تست. کتاب نه. فیلم نه. گوشی نه. واقعا نمیخوام بگم من برترم یا دیگران شایسته ی احترام نیستند. اما چرا باید منی که دارم سعی میکنم روی تمام جنبه ها کار کنم در گوشه قرار بگیرم به نسبت اونی که رفته خونه چهار دور کلمه ی "هزینه فرصت" رو برای خودش تکرار کرده؟ پس من هم باید درس بخونم.

خب چرا؟ برای مورد تایید و تحسین قرار گرفتن یه عده در یه تایم محدود؟ پس نوشتن چی میشه؟ احساس تکراری بودن داشتن چی میشه؟ وقتی مثل همه درس میخونم احساس یکی شدن باهاشون میکنم.

به غیر از انگلیسی، اسپانیایی چی میشه؟ وبلاگ نویسی؟ توسعه؟ گسترش خود؟

مهر هم تمام شد. باید تصمیمم رو بگیرم. باید انتخاب کنم که میخواهم چه باشم. از دست دادن نمونه ی کامل بودن در مدرسه و به تبع در دایره ای بزرگتر از اون؛ یا پرورش فردی و از دست دادن اون حس های خوب، و نکشیدن اون استرس اول صبح برای خوندن درسی که پرسش شفاهی داره؟

تو همین فکرها بودم که رفتم تو ناملیک و گشتم تا به این عنوان از پادکست رسیدم: "مدرسه:نابودگر خلاقیت؟" گوشش دادم و حقیقتا به یک نتیجه ی خیلی خوب رسیدم.

پادکست یک نسخه ی فارسی با کمی تحلیل بیشتر از

سخنرانی کن رابینسون هست، درباره ی اینکه چرا سیستم آموزشی که در همه ی جهان یک طوره، داره خلاقیت رو توی وجود بچه ها نابود میکنه؟

مدارس درخت تحویل میگیرند و کاغذ تحویل میدهند. درخت ها با هم متفاوتند ولی کاغذا همه یکجورند.

اینکه تا دو سه قرن پیش که سیستم آموزشی نبود و انقلاب صنعتی شد و اومدن سیستم آموزشی رو با نیاز های اون زمان منطبق کردند. علوم ریاضی و تجربی رو بالاترین پایه گذاشتن و علوم دیگه و هنر رو آوردن زیرتر. باز توی همون هنر یک رشته هایی مثل موسیقی و گرافیک و معماری رو بالاتر قرار دادن و رشته هایی مثل رقص رو پایین تر. و اومدن با القای این حرف که اون رشته های پایینی بازارکار نداره سعی کردند همه رو بکشونن به رشته های بالایی چون نیاز جوامع بود و میطلبید.

برای همین آقای رابینسون میگفت که مدارس و سیستم آموزشی امروز، نه نیاز به تغییر، نه نیاز به بهبود بلکه نیاز به انقلابی کامل دارن!

ذهنم رو باز کرد سخنرانیش کاملا. به صراحت گفت که مدارس، اگر نخوایم بگیم هیچ کمکی باید بگیم درصد خیلی کمی در رشد ما به اون سمتی که میخوایم دارن. مدارس بچه ها رو یک شکل بار میارن. به این شکل که اشتباه کردن، گناهی نابخشودنیه.

بچه های بی پروا و خلاق تبدیل میشوند به آدم هایی که میترسند کمی ریسک کنند و یک اشتباه کنند.

اینطور شد که اون برق و زیبایی تحسین از درس زیاد و بچه هایی که صرفا توی اون بعد خودشون رو قوی میکنند برام از بین رفت و یک تصور واقعی به خودش گرفت. ضمن اینکه به یاد آوردم بدون کتاب و بدون تلاش هرروزه برای رشد، توقفی که میکنم کاملا به ضررم هست و اونی نیست که من میخوام هرچند که در عامه قشنگ تر و مورد تایید تر باشه.

ضمن اینکه گفت درس نخواندن، دانشگاه نرفتن و رها شدن از شنا به سمت جمع، قدرت میخواهد. باید چیزهای قوی تری رو جایگزین این ها کنی تا بتوانی دوام بیاوری. 

برای همین، تصمیمم بر این شد که هیچکدام را رها نکنم. نه کتاب خواندن و توسعه ی مهارت ها، نه درس. من آدمی نیستم که یک جایی بنشینم و ساکت بمونم وقتی داره از کسی به نحوی تقدیر میشود که حقش نیست. که کسی به نحوی تنبیه میشود که حقش نیست. اینکه من کتاب و مسائل غیردرسیم رو صرفا رشد بدم در پی‌ش برخوردی باهام میشه که در شانم نیست، حقم نیست و نباید باشه. و خب این نگاه عامه رو هم به چیزها نمی تونم تغییر بدم که مثلا خانوم من دیروز به جای حفظ درس اول تاریخ، انسان خردمند و درس های جلوتر تاریخ رو خوندم و وقت برای حفظش نذاشتم. راهش این نیست. چون من آدم تحقیرپذیری نیستم و جامعه هم نگاه باز پذیر نیست. این شد که من باید قدرتم رو بیشتر کنم. سه ساعتی روزانه برای درس خوندن هام بذارم. در حدی قوی و در حدی که باید. و وقت حتما برای کتاب خوندن، فکر کردن و نوشتن و غیره بذارم. حتما. این خیلی مهمه که درس هارو هرروز و به اندازه بخوانم که مجبور نشوم در یک مدتی که درس ها فشرده تر میشود از آن قسمت فردیم بزنم. این میشود که من درسم را میخوانم و به آدم ها اونی که دلخواهشون هست ارائه میدم؛ و توی دل خودم و توی خلوت خودم سعی میکنم رشد بدم و بدم این شاخه‌یی که در معرض پوسیدن یا همسان سازی شدن هست رو. و زنگ تفریح های قبل امتحان کتاب یا دفتر نوشته هام جلوم باز باشه و با بقیه سهیم نشوم توی جو مسموم درس خواندن های بی وقفه‌ و استرس کشیدن هاشان. این خیلی سخت تره. مطمئنا چالش برانگیز تره نسبت به فقط درس خواندن و پرورش فقط یک بُعد. اما من تلاشم رو میکنم و راهم رو ادامه میدم و مطمئنا برمی گردم و میگویم نتایج رو و موفقیت هام رو.

توی جامعه ای که میخواد زبان انگلیسی رو از دروس مدرسه حذف کنه و آدم واقعا نمیدونه چطوری دربرابر آن هایی که از این موضوع خوشحالند زجر نکشد، اینکه میخواهند مدارس سمپاد رو حذف کنند، اینکه به هیییچ وجهی غیر  از وجه درسی اهمیت داده نمیشه و اون از وضع برگزاری مسابقات فرهنگی هنری که اعلام نتایجش میرود تا اردیبهشت سال بعد و مسابقات بدمینتونی که برای دوره ی متوسطه حذف میشود و بچه هایی که میایند مینالنند و اعتراض میکنند که چرا مدرسه ی ما پنجشنبه ها نیست و ماهم باید بریم که درس بخونیم دیگه :/ و. اجازه بدید بیشتر نگم که غصه ها و تاسفا بیشتر نپاشد اینور اونور.

فقط خوشحالم، خداروشکر میکنم از اینکه من، همینطوری که هستم، هستم و دوستانی دارم که مثل خودم دغدغه هاشان سطحی نیست، و مدرسه ای جذاب و روزهای قشنگی که در انتظارمند و راه و روشی که میخواهم در پیش بگیرم :)


1.پرنیان چهارده سال و نه ماهه ی عزیز، ایمیلت به دستم رسید امروز :)

با وجود نگرانی هایی که داشتی ازینکه سوال هایت مسخره باشند، نامه ات را خیلی دوست داشتم :)

آخرش اشک هایم را ول کردم بیایند چون دیدم آدم که اشک شوق را هم نباید سانسور کند.

لینک نامه نویسی به آینده تان: https://www.futureme.org/

 

2. داشتن شخصیت خوب، یک موهبت بزرگ است.

داشتن دوست خوب، یک موهبت فوق العاده‌ست‌.

خود خوبتان، در لحظاتی که تحت تاثیر غم و اندوه، حسادت، عصبانیت و دیگر احساسات خودتان را گم میکنید، کار چندانی از دستش بر نمیاید.

اما دوست خوب، چرا. میتواند شانه‌تان را بگیرد، تکانتان بدهد و به یادتان بیاورد که بودید و قرار است که باشید :)

همدردتان نمی شود، در احساسات با شما همراهی نمیکند، موعظه نمیکند، دیدی گفتم نمیگوید، کاش کاش نمیکند، فقط خودتان را به یادتان میاورد. خود حقیقی تان را.

3. آدم فرصت هایی را ممکن است در زندگی از دست بدهد؛

به خاطر سرماخوردگی.

"من مقصر سرماخوردگی‌یی که گرفتم نیستم؛ اما مسئول آنم" (اثرات کتاب هنر ظریف رهایی از دغدغه ها D;)

یعنی شاید خودم باعث سرماخوردگی ام نشده باشم، اما مسئول عواقبشم، مسئول درس هایی که باید با سرفه بخوانم، مسئول این که بخندم و بگذرانم یا حرص بخورم و بگذرانم.

4. هفته ی پر تعطیلی پیش را گذراندیم برای هفته ی پرکار این هفته =/

البته که این هفته هم چهارشنبه تعطیل است :)

هر روز را دارم به حالت مفید و درستی میگذرانم پس چرا احساس میکنم یک ماه و ده روز خیلی تند گذشت؟!

عنوان: مجاز از چای گرمی که سردی های خودش را هم دارد این روزها :)

خلاقانه است مثلا ؛)


سه روز آینده رو تعطیلم.

و لعنت بر من اگر این سه روز را به باد دهم!

همینجا نوشتم و همینجا قول میدم و همینجا هم خواهم آدم گفت که به  بهترین نحو گذراندمش :)

با وجود سرماخوردگی و بدحالی به نحو خوبی پیش رفت :)

سه تا پاورپوینت درست کردم، یک کتاب خواندم و انسان خردمند را شروع کردم. فیلم "Groundhog day" رو که خیلی وقت بود به خاطر بی زیرنویسی نگاه نمیکردم، بی زیرنویس نگاه کردم و حقیقتا خیلی خوب بود. دو تا داستان نوشتم. دو تا رایتینگ کلاس زبانم که پشت گوششان می‌نداختم نوشتم. یک مجله "داستان" خواندم. پنج شش تا پادکست خوب گوش کردم.

خب میتوانیم بگوییم که به نحو خوبی گذشت. اما نه به آن بهترین نحوی که به خودم قول داده بودم.

نحو خوب این کارها بود اما بهترین نحو میشد مرور درس هایم از اول سال و تست هاشان باشد. به هر حال که ناراضی نیستم، راضی هم نیستم ولی :)


من، با وجود دوست داشتن تمام دروس و معلم هام، اگر گزینه ای مثل این مدرسه نداشتم هرگز نمیرفتم مدرسه ی عادی انسانی.

چند وقته که به این نتیجه رسیدم. من دروسی مثل زیست و زمین و آزمایشگاه رو نه تنها دوست داشتم و دارم، بلکه توشون خیلی خوب بودم. توی سنجش ها و امتحانات نخونده هم، درصدای علوم تجربی بالاتر بود از ادبیاتم.

چرا؟ چون من آدم حفظی‌یی نیستم. این دلیلیه که دارم حس بدی از بچه هامون دریافت میکنم. 

من عذر میخوام که این کلمه رو به کار می برم. اما اگر اونطور هم نباشه که عامه ی مردم میگن، بچه های انسانی هوششون رو آک بند میذارن کنار و فقط از قسمت حفظ و نشخوارش استفاده می کنن.

من، درس هارو همونجا موقع تدریس میفهمم. من میخوام با دایره لغات خودم آموخته هام رو توضیح بدم. نمیخوام معلما بهم هی هشدار بدن که اگر به معمولا گفتی گاهی نصف نمره رو نمیگیری. من نمیخواستم از ۸ ساعتی که شب ها دارم شش ساعتش رو اختصاص بدم به درس که فرداش در مقایسه با ۲۷ نفر دیگه خراب نشم. منظورم اینه که ملاک برتری اون ها بشه بر من. حتی توی افکار خودم. خودآگاه یا ناخودآگاه گند بزنه توی احساس هر روزم.

من نمیخواستم با بچه هایی باشم که خیلیهاشون میخواستن برن معارف. نمیخواستم با اونایی باشم که به خودشون اجازه میدن حتی توی انشاهاشون عقاید حجابی و عقاید دیگه‌شون رو به خورد بقیه بدن. من نمیخواستم با اونایی باشم که هر پنج ثانیه توی گروه پیام بدن درس چی داریم؟ جواب اون سوال چی میشه؟ خانوم اون دو ‌کلمه ای  که درس داد رو فردا چطوری میپرسه؟ اونقدر که هر روز وسوسه بشم از گروه لفت بدم.

من نمیخواستم با اونایی باشم که با عضویت کتابخونه شون فقط کتاب کمک درسی هارو بگیرن، نه هیچ کتابی از ادبیات جهان. نمیخواستم با بچه هایی باشم که شعر ارزشی میگن، نمیخواستم با بچه هایی باشم که از کتابخونه ی مرکزی، فقط سالن مطالعه‌ش رو بشناسن، من نمیخواستم با بچه هایی باشم که برای ۱۷.۵ شدن گریه کنن، من نمیخواستم با بچه هایی باشم که وقت برای خوندن و نوشتن غیردرسی نذارن.

من میخواستم با بچه هایی باشم، که کلی فیلم دیده بودن و کلی کراش روی بازیگرای خارجی داشتن تا من بتونم سیستمای ذهنیشونو نگاه کنم و تفاوتا رو کشف کنم. من میخواستم با بچه هایی باشم، که کتابخور باشن، میخواستم حداقل با چند تا از بچه هایی می بودم، که دغدغه هاشون به تکنولوژی و ادبیات و موسیقی و حتی ت معطوف میشد به جای چیزهای کلیشه‌یی مثل خواستگاری و سال کنکور و این و اون.

من میخواستم حداقل یکی رو پیدا کنم، با یک نقطه ی اشتراک قوی با خودم. میخواستم حداقل یکی توی کلاسم باشه که قبل از منطق خوندن ته کلی از کتابای فلسفی رو دراورده باشه. من تصورم  بر این بود که بچه های دست به قلمی باشن، نه بچه هایی که عینی ترین و حال بهم زن ترین زنگ انشاهارو برات میسازن. تصورم بر این بود که حداقل یک هری پاتر خون توشون هست. تصورم بر این بود که رقابت سالم ایجاد بشه. نه تنها بین من با یکی دیگه. بلکه بین من و چندین تا دیگه.

نه این ها که رقابت با هیچکدومشون روح من رو سیراب نمیکنه. این ها هیچکدومشون با هوششون درس نمیخونن و اینکه تو بهتر حفظ کردن ویرگولای درسا باهاشون رقابت کنم هیچ حسی رو در من بیدار نمیکنه. اینکه خیلیهاشون نمیخوان بدونن و صرفا میخوان غر بزنن. پس ۱۸.۵ گرفتنم در برابر اونی که ۱۹ شده هیچ حسی در من به غلیان درنمیاره. اینکه موقع سوال پرسیدنای کلاسی میبینم با یکم پیچوندن سوال کاملا معلوم میشه هیچی یاد نگرفتن و چشامشون بی فروغ میشه، فروغ رو تو من هم میکشه. تکاپو رو توم خاموش میکنه.

من دلم خیلی چیزها میخواست. من خیلی تصورات داشتم. الان که دارم از فعل ماضی استفاده میکنم به این نتیجه رسیدم که اینکه میگن توی دبیرستان نهایتا چهارتا رفیق حسابی پیدا میکنی هم، برای من درست در نیومد.(من حالا هم دوست خوب و گرانبها دارم سوتفاهم نشه برای دوستان) من بعد از سعی در ایجاد حس خوب به چندتاشون در اوایل، حالا هرروز دارم تلاش میکنم که حالم رو برهم نزنن و به کارهایی ازشون که باعث حالگیریم میشه توجه نکنم. این انرژی از من میگیره. من میدونم که باید دنیای خودم رو قدر بدونم و به دیگران کار نداشته باشم. اما ته دلم عصبانیه و توی ذوقش خورده. ته ته و حتی سر دلم خوشحال و راضیه از انتخاب رشته‌ش و رفتن به این مدرسه اما هیچ قسمتی از وجودم نمیتونه تصوری که به فجاعت بهش لطمه وارد شده رو درست کنه یا برام بهتر جلوه بده. پس من باید مینوشتم. باید این سرخوردگی و این خشم فروخورده رو میریختم روی کاغذ تا بهش منطقی تر نگاه می کردم. یک ماه و نیم از سال تحصیلی گذشت. عاشق دروسم هستم که میخونم. عاشق تک تک معلم ها و داستان ها و درس دادن ها و منطق هاشون، از اونی که توصیه میکنه به فراوون خوندن همه دروس و اونی که میگه فقط دروس لازم، تا اون هایی که بچه های کوتاه بین به خاطر مثل ربات سوال ندادنشون ازشون بدشون میاد و میگن معلم خوبی نیست!

من دوست دارم روان شناسی بخونم، جامعه شناسی، حتی دوست دارم فلسفه بخونم :))

هر درسی رو فقط به خاطر خودش و محتویاتش میخوام.

اما در منظر درس خوندن که بهشون نگاه کنیم، باید برای خودم، برای دانش و آینده‌م و متکی به اونچه که فکر میکنم نه اونچه که جو کلاس بهم تحمیل میکنه بخونم.‌

در نهایت:

دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند

از گوشه بامی که پریدیم، پریدیم


شمام فکر میکنید اسم کتاب رو از روی شعر سپهری برداشته یا فقط من اینطوریم؟

 

 

پ.ن: ممنون از تمام دوستان با کامنت های بلندبالاشان در پست قبل. هنوز هم چندتا بی جواب مانده و من نمیدونم کی برسم جواب بدم‌. ضمن اینکه اضافه کنم پست قبل غرو ناشکری نبود. یه‌جور تثبیت تفکر بود. یعنی فقط میخواستم دو تا تصوراتمو با هم مقایسه کنم و نتیجه بگیرم. نه اینکه غر بزنم و گلایه کنم :)


اولین باری که وبلاگ رو باز کردم و اولین پستی که اونجا خوندم، پست دست ها بود. درسته که اون پست من رو خشمگین و عصبانی کرد ولی درش پاکی و صداقت دیدم. میخواستم با چشمانی چرخان و دستانی مشت کرده از صفحه بیام بیرون که تصمیم گرفتم کامنت ها رو هم بخونم. توی کامنت ها افراد عصبانی مثل من زیاد بودن اما توی کامنت هاشون به یک چیز مشترک اشاره کردن بودن. اینکه اونقدر این پست های این وبلاگ رو دوست دارن که حاضرن این پست رو نادیده بگیرن.

پس صبر کردم.

پست های دیگه رو هم خوندم و یکم از خشمم فروکش کرد. صفحه وبلاگ رو نگه داشتم تا با توجه به پست های بعدی تصمیم بگیرم ادامه بدم و بخونم یا نه.

و در این مدت پست های قبلی و پست های جدیدتر رو خوندم.

و اونقدر پاکی و صداقت توی پست ها من رو مسحور کرد که هربار پر از همون احساسات می شدم.

همین. احساس میکنم تاثیر واقعی قلم همین باشه :)

ممنونم آقای چارلی بابت تاثیری که میزارید :)

#موقت


از دوستان عزیز جهت معرفی چند فیلم خیلی خوب دعوت به همکاری مینمایم :))

- پنج گیگ اینترنتمان را میخواهیم در جهات رشد فرهنگی خرج کنیم(الکی مثلا پس فردا مهلت اتمامش نیست) و فعلا یکیش جوکر است. چند تا عالی دیگر معرفی بفرمایید. باتشکر

#موقت


باید حرف بزنی. باید با آدم ها حرف بزنی.

توی چشم هاشان نگاه کنی، وقتی داری حرف میزنی. نه اینکه وقتی حرف بزنند به چشم هاشان نگاه کنی.

باید آن همه کلمه و جمله و حرفی که توی  سرت داری به زبان بیاوری. نه اینکه موقعی که حرف میزنی، وقتی رشته کلام از دستت در می رود، کلمات را پاره کنی، از یاد ببری.

باید با آدم ها حرف بزنی. نباید برایشان بنویسی. باید حس ها را، روابط را هنگام صحبت بهشان منتقل کنی. مردم زبان کلمات نقش بسته بر کاغذ را نمیفهمند. یا آنقدر فرصت به دست می آرند که جوابی وقیحانه و منطقی پوچ به خوردت دهند.

وقتی از آدم ها ناراحتی، وقتی ازشان عصبانی‌یی بهشان بگو. وقتی میدانی مشکل و دلخوری رابطه ی تو با طرف چیست، حرف درباره ی ت و کتاب ها و اطرافیانت نشخوار نکن. طرف مقابل اولین بار میفهمد که تو دردی داری و نمیگویی. از بار دیگر برایش مهم نیست که کمکت کند دردی که داری را به زبان بیاوری. خودش را به آن راه میزند و لذت میبرد ازینکه تو ضعیفی. ازینکه مشکلی داری ولی به زبان نمیاوری. از ضعف تو در دوستی و مراعات او لذت میبرد. فکر نکن قدر می داند.

حرف بزن. آن دهن را باز کن و حرف بزن. مهم است که تو چه حسی داری. مهم است که تو فیدبکی به دیگران بدهی از حسی که حال بد تو را ایجاد کرده.

ننویس. وقتی دلخوری و نمیتوانی حرف بزنی برایشان ننویس. مردم نمیفهمندت. گرچه که بهتر است بگوییم میفهمند و از ضعف تو در بیان رو در رو لذت میبرند.

اگر از حرف زدن رنج میکشی، اگر حرف زدن به نظرت سخیف میاید، اگر دلخوری هایی که داری به نظرت از کارهای خیلی بد ولی بدیهی مردم هست، اگر فکر میکنی مردم خودشان باید شعورشان بکشد و بفهمند، باشد. قبول. خاموش شو. بریز توی خودت و دفترهایت. بیخود نیست که مایرز بریگرز گفت ۹۳ درصد درونگرایی.

اما قبول کن. بپذیر که اینطوری تا ابد مردم شعورشان نمی کشد. اینطوری تو کم و کم و کم باد میکنی و آن وقت روزی میرسد که وقتی منفجر شدی همه جا را منهدم میکنی. اینکه وقت عصبانیت قوی تر مینویسی دلیلش همان است. وقتی که مجموعه درون ریزی هایت در یک گروه کامل بیرون میریزند. روزی میرسد که وقتی در این شیر باز شد دیگر نشود آن را بست. ببین کی است میگویم.


 شب ها کلمات را و صفحه هارا به زور فرو میدهم تا صبح ها روی برگه های امتحان بالایش بیاورم. زور میزنم چند صفحه ای صبح ها در مدرسه کتاب بخوانم. چهارشنبه ها مینشینم یک یا دو تا کتاب یکجا میخوانم. کتابها را فیلمی میخوانم. بعضی کتاب ها را سریالی میبینند. کتاب سیصد صفحه ای را در یک ماه میخوانند و هرروز فکرشان درگیر آن است که صفحه بعد چه پیش میاید.

دیر میخوابم و زیاد میخورم و کم میخوانم‌. آن بیرون پاییز است، باران میاید، هوا با وجود سرما لذت بخش است. من صبح ها تا دو خودم را در اتاقک کلاسم در مدرسه حبس میکنم. کنار پنجره هایی که از سر نگرانی های معلوم نیست چند فکر بیمار چسب مات زده شده. قفل است و باز نمیشود. حکم پنجره ندارد خیلی. برای من بیشتر حکم آن را دارد که آن بیرون دنیایی است که دست نیافتنیست و مرا از قلمرو خود رانده. شاید چون من خودم را از قلمرو او کنار کشیده ام. از فاصله ی پیاده شدن ماشین تا کلاس فقط به رنگ های فوق العاده درخت ها نگاه میکنم. فقط رنگ هاشان را. نه آسمان را و نه ابرها، نه کبوتران و گربه ها، و نه مفهوم هیچ کدام از آن ها را. دیگر از آن نگاه های عاشقانه که پارسال در نظر هم سرویسی هایماحمقانه مینمود نمیکنم. دیگر فکر و روح من، مطلقا در بند زیبایی و روح نیست. آن همه غصه ای که بچگی میخوردم و فکر میکردم من که بزرگ شوم مثل آدم بزرگ ها نمیشوم واقعی بود. من دارم مثل آدم بزرگ ها میشوم. من اگر الان بنشینم و بنویسم، یک ناطور دشت از پرنیان کالفیلد ازش در می آید. نیاز دارم شازده کوچولو بخوانم. نیاز دارم امیلی بخوانم. نیاز دارم سهراب بخوانم‌. اما فقط چند صفحه کتاب جیبی در روز سهمم می شود. نیاز دارم برقصم. آنقدر که از نفس بیفتم. نیاز دارم در گرمای آفتاب دست در دست دوست به خنده های بی غل و غش و افکاری در بند چیز های درست برگردم. نیاز دارم که معلم دینی آرامش بخشم، هی حرف بزند و حرف بزند و حرف بزند.

شاید هم نه. تنها چیزی که نیاز دارم اینست که ناظمم سر المپیاد دست توی موهایم نکند مقنعه ام را جلو بکشد. تنها چیز اینکه به اجبار نیایند بگویند همه باید عضو بسیج شوند. تنها چیز اینکه احساس نکنم در کره شمالی زندگی میکنم. شاید تنها چیزی که نیاز دارم اینست که غصه ی آن ها دوستشان دارم را نبینم. تنها چیز آنکه نیم ساعت در روز حق صحبت درباره ی همه ی این ها با دوستم داشته باشم. تنها این چیز که چند لحظه رهایم کنند و بگذارند خودم باشم. چند لحظه ی نوری. چند سال شمسی میشود؟

تازه با همه ی این ها عقبم. هم از جهان خودم. هم از جهان آن ها. توان برگشتن به بحث از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود ندارم. دوست دارم بپذیرم و نپذیرم.

شاید هم دوست دارم چند لحظه به این مغز وقت بدهند. وقت اینکه خودش انتخاب کند.

 


از دوستان عزیز جهت معرفی چند فیلم خیلی خوب دعوت به همکاری مینمایم :))

- پنج گیگ اینترنتمان را میخواهیم در جهات رشد فرهنگی خرج کنیم(الکی مثلا پس فردا مهلت اتمامش نیست) و فعلا یکیش جوکر است. چند تا عالی دیگر معرفی بفرمایید. باتشکر

 

+به خاطر لیست پرپیمان فیلم های پیشنهاد شده ثابت می ماند :)


آرام شده ام. خنده را یاد گرفته ام. یعنی سعی میکنم یادش بگیرم. به همه چیز، به همه کس، همیشه.

به همکلاسی هایم میخندم. به استرسشان، به اشک هایشان، به دلخوشی هایشان.

به معلم ها، مادر پدرها، پسرها، همه ی آدم ها. به نقش هایی که بازی میکنند. به غم و شادی و عصبانیتی که از زیر پوسته ی بیرونیشان گاهی بیرون می ریزد.

به عقده هایشان که قوه ی حقارتشان را با تحقیر دیگران تشدید می کند.

می خندم. آرامم.

وقتی دو روز تعطیل میشوی چه کار میکنی؟ خوشحال میشوی؟ برای از دست دادن درس های شیرینی که داشته ای غصه میخوری؟ میگیری میخوابی؟

من میخندم.

خیال میکنی وقتی مرا به جرم شادی ام مواخذه میکنی، التماست میکنم تا قوه حقارتت را سیراب کنم؟

من فقط میخندم. من به تو و به حقارت تو میخندم. من به آن وضعیت مضحک میخندم.

فقط به آنچه که میتوانستی باشی، به آن رفتاری که می توانستند با تو بکنند و نکرده‌ند و آنی که میتوانستی باشی را در تو کشتند، تلخند میزنم.

من به خودم و هوای 160ی که هر روز نفس میکشم میخندم.

به این هوای مسموم که علاوه بر خودش، تک تک ما را محکوم به دریدن روح و عشق و شادی در همدیگر می کند؛ می خندم.

من به آن دستی که برخلاف میلش، پارچه ای را جلو داد میخندم.

می دانی؟ تو گذشته ی مرا نمیشناختی. آدمی بودم که برای تک تک این ها میجنگیدم. آدمی بودم که سر هرکدامشان عصبانی میشدم و اعصاب دیگران را هم بهم میریختم، آدمی که غصه می خورد و انزجار در خود می انباشت.

اگر گذشته ی مرا میدیدی میفهمیدی که چه فتح بزرگیست این خنده و این گذشتن هایم.

ای خواننده، تو شاید مرا دیوانه بخوانی، شاید خنده هایم را از سر بیخیالی بدانی.

شاید نشان آن بدانی که من دیگر خسته شده ام. شاید نشان آن بدانی که ترسو شده ام. 

راست میگویی. راست میگویی و در عین حال در اشتباهی.

معادله ی ساده ایست که بی دلیل پیچیده شده. من به این معادله میخندم.

میدانی، انتخاب نکرده ام که این هوای کشنده را هر روز فرو دهم.

برای همین است که میخندم. میخندم و ادامه میدهم. میدانی؟ ناچارم.

اما حالم گریه دارد اگر در اولین فرصت  از این هوای آلوده نگریزم.

میدانی، داستان من، داستان جدیدی نیست. تو بارها شنیدیش. اگر داستان خودت نباشد هم  از نزدیک لمسش کردی.

می دانی؟ من رویا ندارم. من هدف دارم. هدف های رنگارنگ در سرم می رقصند. گرچه این رقص تو را می آزارد. این رقص چه جلوی چشمانت و  چه در نهان من تو را می آزارد. چون میدانی که وجود دارد. و تو نمیتوانی جلویش را بگیری. 

رقص هدف های رنگارنگ من، روزی به اوج می رسد، من پا به سرزمین اهدافم میگذارم و آنجاست که اعجاب رنگ و شور و زیبایی می آفرینم.

آنجاست که تو دوست من، آن قدرت رنگ ها چشمانت را می آزارد. چون تحمل نداری زیبایی دردناکشان را به یاد بیاوری. به یاد بیاوری که تو از این زیبایی روزی برخورداری بودی ولی چشم و قلبت را رویش بستی.

دوست من، اگر تو مرا میازاری، من به اندوه و آزاری که بر من رسیده نه اشک میریزم و نه خروش میاورم.

میخندم چون خودم به زیبایی قدرتی که دارم ایمان دارم.

دوست من، من به آن آزاری غصه میخورم که به خودت میرسانی. به آن مردابی که هرچه میازاری سیراب نمیشود. من غصه ی تو را میخورم. چون تو هم روزی درونت زیبایی داشتی.

دوست من، بهت قول میدهم در اولین فرصتی که بتوانم از جلوی چشمانت دور میشوم. برای تو و برای خودم.

اما برایت دعا میکنم. دعا می کنم سایه هایی که روی زیبایی هایت انداختی را روزی کنار بزنی.

بهت قول میدهم روزی با زیبایی و شوری که آفریدم، کمکت کنم به زیبایی خویش برگردی.

دوست من، امیدوارم روزی بخندی. و آوای خنده ات ما را هم بخنداند.

و همه با هم بخندیم بر زخم هایی که به هم و به همدیگر زدیم. 

قول شرف میدهم‌.

close my eyes and I can see 
A world that's waiting up for me that I call my own
Through the dark, through the door
Through where no one's been before
But it feels like home

They can say, they can say it all sounds crazy
They can say, they can say I've lost my mind
I don't care, I don't care, if they call me crazy
We can live in a world that we design

'Cause every night, I lie in bed
The brightest colors fill my head
A million dreams are keeping me awake
I think of what the world could be
A vision of the one I see
A million dreams is all it's gonna take
Oh, a million dreams for the world we're gonna make

There's a house we can build
Every room inside is filled with things from far away
Special things I compile
Each one there to make you smile on a rainy day

They can say, they can say it all sounds crazy
They can say, they can say we've lost our minds
See, I don't care, I don't care if they call us crazy
Run away to a world that we design

'Cause every night, I lie in bed
The brightest colors fill my head
A million dreams are keeping me awake
I think of what the world could be
A vision of the one I see
A million dreams is all it's gonna take
Oh, a million dreams for the world we're gonna make

However big, however small
Let me be part of it all
Share your dreams with me
We may be right, we may be wrong
But I wanna bring you along to the world I see
To the world we close our eyes to see
We close our eyes to see

Every night, I lie in bed
The brightest colors fill my head
A million dreams are keeping me awake
I think of what the world could be
A vision of the one I see
A million dreams is all it's gonna take

A million dreams for the world we're gonna make

 

 

For the world we're gonna make


توی این دو هفته ای که چیزی منتشر نکرده ام، چندین ایده خوب توی ذهنم انبار شده بود و حالا که میخواهم بنویسم، نمیدانم از کدامش شروع کنم؟ اصلا یک کدامش را انتخاب کنم یا همه اش را بریزم روی داریه؟

اینجا کسی مینویسد که در دو هفته ی گذشته، کلا دو تا کتاب لاغر خوانده. درست،کمیت مهم نیست مهم اصل کتاب است. هرچندکه این جمله باوجود آن همه کتاب قطور نو چشم به راه در کتابخانه،چیزی از غصه و دلتنگی ام کم نمی کند.

 

همیشه از دست مونتگمری دلخور میشدم. آنجاها که آنه از لذتی که از زیبایی میبرد، می لرزید. و آن جرقه» ای که امیلی تجربه ش میکرد. خب من هیچ وقت آنطور تجربه ش نکرده بودم و حس بیرون ماندن از دنیایی بود که میدانی وجود دارد و خیلی هم بهش مشتاقی.

کلاس داستان نویسی هفته پیش، مدام سردم میشد، شروع میکردم به لرزیدن. حالم عجیب شده بود؛

مدام پشتم تیر می کشید.

همانجا فهمیدم بالاخره دارم جرقه را تجربه می کنم. فهمیدم نوشتن، همیشه مرا میلرزاند. و من چقدر خواهان این موج جذاب هستم.

جدیدا دارم تغییر میکنم. بهتر است بگویم دارم خودم را تغییر می دهم که یک جور هایی باشم و یک طورهایی هم نباشم. ببینید چطور است. و با شناختی که از من دارید میتوانید پیشنهاد های جدیدتر و راه حل های بهتر بدهید؟

1. احساس نمی کنم هیچکس بد باشد. از هر کسی یک فکر یا عادت یا عقیده ی خوبش را درمیاورم و به همان ها بازخورد میدهم.

خیلی ها هستند که مثلا به خاطر یک عقیده ی شخصی نویسنده، داستان هایش را نمیخوانند. مثلا اینکه خداپرست نباشد، چه ربطی دارد به اینکه نتوانسته اثر خوبی خلق کند؟ اینکه معلمی خشکه مقدس است، یا عصبی است، چه ربطی دارد به اینکه تو را درک نکند یا گل ها را دوست نداشته باشد؟

البته قبول دارم که این ها با هم رابطه هایی دارند اما آنطور مشخصه هایی که ما در ذهنمان برای چیزها تعریف کرده ایم یکجور هایی تعمیم شتاب زده است( دختر بی جنبه ای که تا یکم منطق بهش یاد داده اند، در هر لحظه ازش استفاده میکند ؛)

مثلا وقتی ناظم مذهبی ام داستانم را کامل فهمید تعجب کرده م. که البته حق نداشتم. چطور به خودم اجازه دادم فکر کنم هرکس مذهبی بود، از این داستان های خودکشی و اینها خوشش نمی آید و طبعا درکش هم نمیکند؟

2. چطوری به جای چرا؟ این البته از چندین ماه پیش توی خودم حسش کرده ام و شاید حالا دارم کاملش میکنم. وقتی جایی، کاری یا چیزی را خراب میکنم، غصه نمیخورم که چرا اینطوری شد؟ چرا بهتر از این نبودم؟ چرا من؟ و اینطور حرف ها.

هفته ی پیش معلمم مرا توی راهرو دید و با یک نگاه اخم آلود گفت از من توقع نداشته. امتحان را از ده نصف شده بودم. آن هم سر چیزهای خنده آوری که همه را بلد بودم: گفته بود نمودار بکشید من مختصات کشیده بودم، گفته بود فلان را تعریف کنید و من بهمان را تعریف کرده بودم، گفته بود فقط بگویید این اختصار به چه معناست و من کل آن را تعریف کرده بودم و خلاصه اینجور بی دقتی هایی که وقتی به برگه تان نگاه میکنید دوست دارید کله ی خودتان را بکنید.

خب خیلی وحشتناک میشد نتیجه توی کارنامه. رفتم و آنقدر به این در و آن در معلم زدم تا یک راه جبران بگذارد جلوی پایم و از آخر حاضر شد دوباره امتحان بگیرد.(دفعه ی دوم کامل شدم)

3.نظم. این یکی یک جورهایی مورچه ای پیش می رود روندش. باید خودم را مجبور کنم تمام کشوها رابریزم بیرون و دوباره بچینم، باید خودم را راس ساعت دوازده شب بخوابانم. باید جزئیات بولت ژورنالم را کامل تر کنم. باید تمام فایل های اضافی را از گوشی و لپ تاپم پاک کنم. باید هر روز بنویسم. باید هر روز کتاب بخوانم، باید هر روز درس بخوانم.

منتهی شب ها بازدهیم بهتر است و تا دو بیدار میمانم. این لپ تاپ و گوشی و اتاق تکانی پارسال هر ماه یکبار بودو حالا فقط به مرتب کردن اتاقم میرسم نه چیدنش. هرروز باید هزارکلمه بنویسم که متاسفانه منظم نیست. ولی شب ها دارم سعی میکنم زودتر بخوابم(1:46 دقیقهlaugh) خلاصه که باید و دارم تلاش میکنم که کارهای خوب را منظم ادامه بدهم. تاثیرش خیلی مشهود میشود بعدها.

4. غصه یا عصبانیت که دارم، ساکت میشوم. یا به طرف مقابلم می گویم که ببخشید من الان در همچه وضعیتی هستم درک کن اگر بدخلقی یی دیدی. یا موقع حرف زدن باهاشان خودم را (سعیم را میکنم) جایشان بگذارم تا ببینم اگر من الان بهشان بپرم چقدر میتواند حالشان را بد کنم؟ اند سو دونت دو دت انی مور.

5. حرف های احمقانه، متعصبانه و بی هدف را گوش نمی دهم و اگرهم در وضعیتی قرار بگیرم که مجبور به شنیدنشان باشم سعی میکنم لبخند بزنم و جواب طرف را ندهم، یا کلا یکبار حقیقت آن حرفش را بگویم و اگر نخواست بفهمد، زور بیخود نزنم(که به ارتباط، حال من و حال او گند زده نشود)

فرض کنید یهو معلمتان بگوید که چرا این همه ماژیک داری و خودش جواب خودش را بدهد که خب معلومه دیگه چون تک فرزندی لوسی! و شماهم یک لبخند بزنید و شانه بالا بیاندازید و به مثابه ی یک کودک حسود نگاهش کنید =)

6. غلط املایی و نگارشی نگیرم. این یکی خودش میتواند یک پیشرفت بزرگ باشد. آن هایی که واقعا از غلط های املایی اذیت می شوند میفهمند چه میگویم. بهترین کار این میتواند باشد که از کلمه ی همان فرد در جواب به شکل درستش استفاده کرد. اینطوری هم خودش میفهمد هم برداشت نمی کند که شما چقدر دلتان خوش است یا چقدر عقده ی به رخ کشیدن سواد دارید. کلا دارم کار میکنم که اذیت نشوم. من از صدای ملچ ملوچ، از غلط غلوط خواندن شعرها و نثرهای ادبیات توسط بچه ها، از بعضی از عادت های نزدیکانم، و از بعضی حرف های شاخ دربیاوری که میشنوم واقعا اذیت میشدم(شوم). یا باهاشان میجنگیدم یا با غرغر ازشان دور میشوم یا یکهو نچ میکنم که ای بابا واقعاچطور میتوانی تلفط این را آنطوری بخوانی؟

ولی خب اینطوری هم خودم حال به هم زن جلوه میکنم. هم مردم نمیفهمند که شما باهاشان سر جنگ ندارید بلکه واقعا میخواهید کمکشان کنید. خب آن ها به این کمک نیاز ندارند و نمیپذیرندش. به کسی هم که کمک نمیپذیرد نمیشود به زور کمک کرد.

ضمن اینکه اذیت شدن هیچ کاربرد و عایده ای ندارد. فرض کنید چند نمونه از این ها میتواند در روز ادم رخ بدهد که از او یک دستگاه حرص خور بسازد. بهترین کار خود را با شرایط فعلی وفق دادن است و تلاش برای تغییرشرایطی که از دست خودم برمیاید. 

فرض کنید کلی امتحان داشته باشید، کلی کلاس دیگر که خودتان دوست دارید بروید،کلی تکلیف و تلاش برای آن کلاس ها که باید بکنید، کلی هدف و چشمانداز که باید یادتان بماند گاها سرتان را بالا بیاورید وقله را هم نگاه کنید، کلی کتاب که باید بخوانید، کلی داستان که باید بنویسید، کلی فیلم که باید ببینید، کلی آدم که پای حرف هاشان بشینید، کلی کار که باید بکنید(شغل منظورم است اینجا)، کلی ایمیل که بخوانید، کلی هم این وسط باید به تغذیه و خواب و دیگرچیزهاتان برسید، کلی ویژگی که باید در خودتان تغییرش دهید یا بیفزایید،

و فقط بیست و چهارساعت برای همه ی این ها وقت دارید =) در روز مجبورید انتخاب کنید و هزینه فرصت براورد کنید که کدام هاشان را از دست بدهید تا کدام هاشان را به دست بیاورید.

بله من خسته ام و بعضی روز ها کلا چهار ساعت میخوابم، بعضی روزها دلم میخواهد از طبقه بیست و چهارم خودم را پرت کنم بلکه بدن کوفته شده ام کمی بهتر شود، بعضی روزها دلم میخواهد بیندازنم توی خلا و کاری به کارم نداشته باشند و خودم هم کاری به کارم نداشته باشم، گاهی از اینکه با این همه ورودی، خروجی کم یا حتی اصلا خروجی نمیبینم دوست دارم صحنه را کات کنم و برم پیش کارگردان و بگویم قراردادمان همین الان تمام است، و بعضی مواقع دوست دارم بزنم توی گوش کسانی که اذیت میکنند یا برگردم به ورژن غرغروی خودم.

ولی خب میدانید، راه های بالا صرفا کوتاه تر و آسان ترند.

من دارم رنجی می برم که سرمستم میکند. گاهی دلم میخواهد ترک کنم و بروم عزلت نشین شوم. اما میدانید که، رنجم لذت بش تر است.

همان بهتر که معتادش شوم :)


1. خوبی و پاکی هر فرد تو گفتارش نیست، از خودش ساطع میشه. آدمی که خوبی درونش هست، حرف هایش روی تو اثر گذار نیست. سکوتش تاثیر میذاره. صحبت درباره ی کارهای درستش روی تو تاثیری نداره. رفتارشه که اثربخشه. خانم نوری برای من چنین آدمی هستن. بهترین معلم دینی‌یی که تا به حال داشتم. حرف که می زند آدم مسحور می شود. حرف هایش بوی شکوفه های آبی می دهد نه ریا. آدم های معتقد که حرف میزنند، از بوی حرف هایشان میفهمم که اعتقادشان چقدر واقعیست. آنقدر که وقتی گفت کسی که دارد سرتان داد میزند(مخصوصا بزرگترتان باشد)، با داد جوابش رو ندین؛ واقعا اینکار رو کردم. میدونستم کار درستیه. جزو شعارای ذهنم هم بود اما واقعا عملیش کردم، جزیی از درونم شد. متانت و آرامش و ادبیات را خیلی میخواهم که از این آدم یاد بگیرم.

2. برای اولین بار توی تاریخ تحصیلم برگه تاخیر گرفتم. اگر تاخیرم از گشتن توی کتابخونه بود خیلی خوب میشد. اما وایستاده بودم و به دوستم میگفتم نباید خودش را بیشتر توی این منجلابی که هست بکند. داشتم میگفت باید مواظب احساساتش باشد. درسته، داشتم نصیحت می کردم. و بعد در کلاس رو که باز کردم و معلمم گفت برگه بگیر، رفتم برگه گرفتم و وقتی ناظم گفت چکار میکردی؟ گفتم کتابخونه بودم ولی دروغ بود. کتابخونه بودم اما نه تا لحظه ی آخر. گفت که آخرین بارم باشد و این بار را نادید میگیرد. از دو چیز ناراحت بودم. دروغم و سرزنش شدن. آدمی نیستم که این چیزهارا تحمل کنم. اما خودم بودم که چند دقیقه قبلش داشتم دوستم را نصیحت میکردم. نمیگویم آن سرزنش از طرف خدا به خاطر نصیحت کردنم بود و این خرافات. اما تجربه حسی بود. اینکه چقدر حس بدی دارد و اگر خودم نمیخوام بشنوم چرا داشتم به دوستم همان حرف های نهی از منکری حال بهم زن را میزدم؟

3. یک روز خودم را فرستادم کتابخانه و کلی خودم رو دعوا کردم.

_خجالت نمیکشی زنگای قبل از امتحانا میای کتابخونه برای درس خوندن؟ واقعا درسته که تا الان به جز دشمن عزیز همه کتابایی که گرفتی کمک درسی بوده؟

و خودم را انداختم وسط قفسه ها.لای کتاب های انگلیسی قدیمی، کتاب های گنده ی فلسفه و منطق و روانشناسی، قسمت ادبیات جهان و کتابای جنگ و صلح، دن کیشوت، جنایات و مکافات و آن همه کتابی که یک برگشان می ارزید به صد تا خیلی سبز و گاج و مشاوران را رها کرده بودم و رویم هم میشد پا به کتابخانه بگذارم؟ سرزنش کردن بس بود. به پرنیان حقیقی برگشتیم و سه جلد کتابمان را به امانت بردیم. (هرکه دور جوید از اصل خویش، باز جوید روزگار وصل خویش)

4.انتخاب خودم بود. تصمیم گرفته بودم قوی روش وایستم و ادامه بدم. انتخاب اینکه کلاس زبان، کارگاه داستان، خواندن کتاب را حفظ کنم و از دست ندهم.

از مدرسه با آن زنگ آخر منطق و تحلیل رفتن مغز، خانه آمدم، بعد از ناهار و حمام سوی کلاس زبان روانه شدم. بعد از تمام شدنش هم، پیش به سوی کارگاهمان. که وقتی سرکلاس میروی چقدر لذتبخش است اما هرچه نباشد نویسندگی انرژی تو را میگیرد. چیز زیادی از تو نمیخواهد، فقط همه ی وجودت را.(اگه گفتین تلمیح به چه کتابی‌ست؟)

۸ و نیم شب خانه رسیدیم. شستن صورت و نسکافه و عملیات کبریت لای پلک گذاری انجام داده، با وجود امتحان فنون بنشستیم سر خواندن پرسش اقتصاد.

فقط فصل اول دوساعت طول کشید. ساعت دوازده شد. درس اول فنون یک ساعت طول کشید. درس دومش هم همان حدود با 45 دقیقه ای دور کردن سوالات. آخر، ساعت را که نگاه کردم، سه دقیقه به سه صبح بود.

دیروز به معلمم گفتم چون هفته ی پیش حالم خیلی بد بود و امتحان نداده بودم امروز از من بگیرد. گفت که باشد ولی شفاهی میپرسد.

خانم وقتی وارد شد، فصل دوم را از چند نفر پرسید. دیروز فامیلم را پرسیده بود، فکر میکردم همین الان است که بگوید خیلی خوب نوبت تو شد. اما یکهو گفت تمام. خواست شروع کند به درس دادن. دستم را سریع بردم بالا. گفت آخ! از تو نپرسیدم! خیلی طول میکشه . موندی دیگه.

گفتم خانم سریع بپرسین من جواب میدم. مخالفت کرد و گفت درسش مانده و بروم از آن دوکلاس دیگر بپرسم امتحانشان کی هست تا با آن ها بدهم.

آرام گفتم: باشد. 

باز دوام نیاوردم و دوباره دست بالا بردم: خانم من وقت گذاشتم تا سه ی صبح خواندم هیچ جوری نمی شود ازم بپرسید؟

گفت میشه دیگه. این ها رو داره همیشه. با یک جلسه غیبت تا آخر ترم باید هی بگردین و بدویین تا اونو جبران کنین.

درجه ی غم داشت فوران میکرد: بله درست میگید خانوم. فقط گفته بودید درستون ارجحه. قبل از امتحان فنونم خوندم. اما بله درست میگین مشکلی نیست با همونا امتحان میدم.

تغییرات هورمونی احساسات را در دلم میپیچانید و توی گلویم می راند. در ظاهر خیلی با آرامش و قدرت کنار آمده بودم اما توی خودم غوغایی بود. چشم هایم گشاد شدند و به بالا چشم دوختم تا آن دو قطره آب نریزند پایین.

_یعنی چی؟ این مسخره بازی ها چیه؟ چرا بغض کردی؟

_من خونده بودم خونده بودم تا سه ی صبح چرا نباید بپرسه چرا همون اول بهش نگفتم ازم بپرسه؟

_ بابا خوندی دیگه. یاد گرفتی. علم کسب کردی. هدفت که نمره نبود. مگه یادت رفته گفتی برای دانش خودت میخونی؟

_خب آره اما من ناراحتم حقم دارم که باشم برو توام دیگه

_قرار بود جو بچه ها روت تاثیر نذاره اینا کارای تو نیست اینا کارای فاضلی و دانشپوره مسخره خانوم! تو قراره کلی اتفاقای اینجوری و حتی بدتر و سخت تر برات بیفته، اون روز دیگه قضیه یه درس ساده نیست! آدمایی که میبیننت چند دونه همکلاسی دخترت نیستن قوز نکن! نگاهتم بیار بالا!

_هوم راست میگی منولی خب آره ایناهایی که میگی رو همیشه میگم و قبول دارم ولی الان دوست دارم گریه کنم یا برم تو حیاط چندتا جیغ بکشم نه اینکه از اقتصاد باشه ها نه فقط میل به گریه

_حتی الان خجالت میکشم که دارم تو رو قانع میکنم. دلیل گریه و غصه‌ت خیلی بچگانه‌ست. خجالت نداره واسه چیز انقد کوچیکی بهت بگم قوی باش و به خودت بیا؟ بعد اون روزی که یه شکست خیلی بزرگ خوردی چی دارم بهت بگم؟ این یکتای علامت سوال که میدونی به همه کلاس اشراف داره، خوشت میاد بعد بیاد برگرده و یه نگاه چقد_گرفته_ای بهت بندازه؟

_ خیله خب منم میدونم که تو راست میگی اما خودمم نمیفهمم این بی منطقی غصه‌مو . اونکه چرا ولی مگه نمیگفتیم که وی دونت کِر ابوت هیترز وینینگ اُر لوزینگ اَت دِ اند آف د دِی؟

_  حالا که من بهت فهموندم. بسه دیگه صاف بشین پاتو بنداز رو پات و غیر از گوش دادن دست بالا کن و لبخند بیار رو چهره‌ت.واقعیا نه زورکی. آره آره راست میگی خب توام اشتباه میکنی منم اشتباه کردم. کیپ یور وی اند دونت کر ابوت دم. و نذار جو این غمگین بازیا دیگه بهت وارد شه.

_باشه، مرسی. از حرفایی که زدی و از اینکه هستی. و اینکه خوشحالم که تو پرنیان درونمی. اگه مثلا تو اون نادیا و درون من بودی چیکار میکردم؟

5. مهر امسال برایم پر است از تازه های قوی، دوست داشتنی، اهداف تازه و جذاب، با رعب آور بودنشان و برای اینکه چطور میتوانم به همه‌شان برسم، هم پر از شوقم هم پر از اضطراب و سوال، هم همه‌شان را با هم میخواهم، هم گاهی آینده را میخواهم که بپرم تویش و از حال رد شوم. هی از خودم میپرسم میتونم به همه‌شون برسم؟ بعد جواب میدم آره! چرا که نه؟ و باز یکی دیگر از من ها جواب میدهد: نه! "انسان موجودی کمال جوست فرزندم"! به ایناهایی که فعلا میخوای میرسی ولی احساس نمیکنی که رسیدی، چون توی راه کلی هدف و کار جدید برای خودت تعریف خواهی کرد :)

این هم جذاب است، هم غم دارد و درد دارد. غم از اینکه هرچه بیشتر تلاش میکنی بفهمی و بهتر شوی، بیشتر میفهمی که هیییچ چیز نمیدانی و چقدر بدی و پوچ. و جذاب هم هست که هی میخواهی بیشتر بدانی و بیشتر بفهمی، احساس میکنی حداقل یک میلیونیم از آنچه که هستی بالاتر میروی.

مهر دهم، مهر پانزده سالگی، آغاز جدی تر این زندگی جذاب لعنتی است. آدم درد میکشد و خونی میشود تا ببیند آخرش میتواند روی قله بنشیند و زخم هایش را پانسمان کند و با دهان بی دندانش بخندد؟

به فایت کلاب می ماند.


《گلدان سفالی》

چهارشنبه 54/12/20

دلم می خواهد یک باغچه داشته باشم که در گل کاری آن آزاد باشم تا هر چه را  که دوست دارم و مایلم در آن بکارم. اگر روزی این آرزوی کوچک من برآورده شود، اولین گلی را که در آن خواهم کاشت، گل عشق، دوستی و محبت خواهد بود.

تفاهم، یکرنگی و صمیمیت کلماتی هستند که کمتر در زندگی روزمره ما به معنی و مفهوم واقعیشان چهره می نمایند. و بیشتر زینت بخش کتاب های کتابخانه ها شده اند. باغچه ام را هر روز وجین خواهم کرد تا مبادا خار و خاشاک نیرنگ و دوروئی در آن رشد و نمک کنند. هرچند که در حال حاضر، چند گلدان کوچک دارم که در آن ها گلی چند به دلخواه خویش پرورانده ام. ممکن است گل های دست پرورده ی من به زیبایی گل های گلخانه های عمومی نباشد و از دستی به دستی نچرخد و دست های آلوده به زر و زیور و آغشته به ننگ و نام آن ها را لمس نکنند. اما گل های گلدان های من برای این رشد و نمو کرده اند که ارج نهند زحماتی را که برای پروراندنشان کشیده ام. تا باشد که با دیدن آن ها برای زمانی هرچند کوتاه شاد و خرسند شوم. و هم چنین با عطر و بوی خویش شاید دوستداران واقعیشان را نوازش نمایند.

دوستدارانی که گل را به خاطر گل بودنش دوست دارند نه به خاطر گلدان کریستال زیبا و گران بهایش.

و بگذار صادقانه اعتراف کنم که تمام هستی و زندگی مرا همین چند گلدان سفالی که شاید از دیدگاه دیگران پشیزی ارزش نداشته باشد تشکیل می دهد. و این را نیز بدان که گل های گلدان هایم را به طور طبیعی و خودرو پرورانده ام و از آب دیدگانم آبیاریشان نموده ام.

اگر ملاحظه میکنی که بیشتر آن ها را لاله ها و شقایق های وحشی تشکیل می دهند، به این سبب است که آن ها را در کوی لم یزرع قلبم رویانده ام.


ترتیبی جدید، به سرعت جایگزین وضع قدیم می شد. آنی با وجود شور و اشتیاق فراوانش، با یادآوری آن تغییرات، اندکی احساس غم و اندوه می کرد.

آقای هریسون فیلسوفانه گفت:تغییرات همیشه خوشایند نیستند، اما پرفایده اند. دو سال، برای ساکن ماندن همه چیز، خیلی طولانی است و طولانی تر شدن چنین رکودی، ممکن بود منجر به گندیدن شود.»

چهارساعت خواب شبانه، چشم های گود و صورت لاغرشده، در حالی که خودم وزن اضافه کرده ام، چندبرابر درسی که نسبت به راهنمایی میخوانم و نتیجه های عکسی که میگیرم، کتابهایی که گوشه کتابخانه ام عذاب وجدان می دهند و فیلم هایی که معلوم نیست توی کدام فولدر ها گم شده اند.

با این حال من خوشحالم. خوشحال و شاد و امیدوار. می دانم که تمام می شود و هر چقدر هم که طول بکشد و کش بیاید تمام می شود.

آنقدر هدف و کار و عادت و حتی رویا توی سرم می چرخند که ناخودآگاه وسط جوش زدن هایم لبخند می زنم. وسط درس خواندن با پاهای یخ زده و گردن قوز، وقتی که یک ماشین با موزیکی که تا آسمان ها بلندش کرده از جلوی پنجره رد می شود. با ضرباهنگش ریتم میگیرم.

سال 2020 شروع شد. خوب یادم میاید قبل از رفتن به کلاس زبان دویدم توی اتاقم و یک دانه کاکتوس شبه کاجم را  را با چند تا جوراب بافتنی چیدم و برای خودم لحظه ثبت کردم. گوگل فوتوز برای عکس هایم سالگرد می گیرد و وقتی عکس خود دو سال پیشم را میبینم یک لبخند تردید آمیز می زنم. به چشم هایم نگاه می کنم که حجم عظیمی از اطلاعات را جا به جا می کنند: چقدر آرام، نادان و بی دغدغه.

قرار بود اول سال نو برای خود آینده ام ایمیل بفرستم. قرار بود چهارتا کتاب بخوانم تا چالش گودریدزم را تمام کنم. قرار بود شهر های شیشه ای بخوانم. شاتر آیلند ببینم. داستان فرهنگی هنری را باز نویسی کنم و عادت روزانه نویسی ایجاد کنم.

حالا، با سه روز آینده ای که تعطیل شده می توانم نفس بکشم. فیلم ببینم و کتاب بخوانم. آن شب آنقدر فشار رویم بود که فقط چند صفحه شعر خواندم تا دیوانه نشوم.

ولی.

خوشحالم! سه سال دوره راهنمایی، سرشار از وقت آزاد بود. آنقدر که هر چقدر دوست داری کتاب بخوانی، فیلم ببینی، کلاس بروی، و مقدار قابل توجهی کوپن برای هدر دادن وقت داشته باشی!

لدت خاص خودم را بردم. هرچند اگر برگردم بیشتر کتاب میخوانم و کمتر سر اثبات راه درست به دیگران خودم را از هم می درم ولی دورانیست که تمام شده به هرحال. و خوشحالم که تمام شده. اگر یکسال دیگر به همین منوال میگذشت، حوصله ام را سر می برد.

حالا بین امتحانات، انواع و اقسام نقشه برای کلاس رفتن ها توی سرم چرخ می زند. قرار است کلی بنویسم. از داستان گرفته تا مقاله حتی. و البته که قبلش کلی بخوانم. بیشتر برقصم و ورزش کنم. قرار است کلی عادت ایجاد کنم. قرار است خودم را با کار خفه کنم.

هنوز نه آنقدر عاقلم که درباره ی این حجم از ایده ها ننویسم و نه آن قدر احمق که ندانم ممکن است خیلی هایشان از دست برود. هزینه ی فرصت هایی شوند که قرار است ازشان استفاده کنم.

گفتم که دو تا المپیاد شرکت کردم؟ گفتم که قرار است کلی برای خودم خریدهای اجباری کنم؟(چیزهایی که تا خودم را مجبور به استفاده ازشان نکنم، عمرا سمتشان بروم).

و قرار است له شوم! له شدنی که دوستش دارم.

اگر روزی در محاصره اجبار هایت، هیچ چاره ای نداشتی و هیچ گریزگاهی نبود؛

باید بلند شوی و فریاد برآوری و بگویی:

این جهنم من است، جهنم دوست داشتنی خودم،

جهنمی که انتخابش کردم، جهنمی که اختیارش کردم،

من برای رسیدن به این جهنم، رنج بسار بردم.

من جهنمم را دوست دارم.

 


من اینجا نشسته ام. راه می روم. میخورم. میخوابم. و آن طرف. آن ور دنیا، جایی محصور در آب ها، دارد می سوزد.

هر دقیقه یک انسان و چند هزار موجود زنده دیگر از بین می روند. چهره هاشان را میبینم غصه ام میگیرد.

نگرانم و غصه دار و کاری از دستم بر نمی آید. حتی چند بار خواستم غمم را با چند نفر شریک شوم و با همچه مکالمه هایی مواجه شدم:

_وااااای حالا چیکا کنم؟ اوف چقدم که تو زندگی پرمشغله ی من کوالاها مهمن!!

_اخبار منفی رو منتشر نکن انرژی منفی خوب نیست برام.

بله میدانم. همه تان در دنیاهاتان غرق شده‌ید. تا عمقش فرو رفته اید. مهم خودتانید و اینستاگرام هاتان. مهم خودتانید و عزیزان خودتان. تعصبات خودتان. دغدغه های خودتان.

بله می دانم. مهم خودتانید. مهم نیازهای اولیه ی خودتان است. مهم حل مشکلات خودتان است.

بله می دانم. با نشستن و غصه خوردن هیچ گره ای از کار هیچ کسی باز نمی شود. بله می دانم. نمیخواهید بشنوید چون نه فایده ای برایتان دارد و نه میتوانید فایده داشته باشید.

بله می دانم. حتی غصه های بزرگ تر دارید. تشنه اید. تشنه ایم. تشنه فریاد. تشنه اشک. تشنه محبت. تشنه خون.

تشنه اید و هیچ چیز نمی فهمید. آنقدر که حاضرید وسط تشنگیتان از آب دریا بنوشید.

هیچکس نیست سیرابتان کند. چنگ میزنید به قطره هایی که به دست میاورید. هیچکس حاضر نیست به جز چند قطره ی لای انگشتان خودش به طرفی نگاه کند.

غافل از اینکه به غیر از قطره گل های لای انگشتان خودش، توی مشت بغلیش آب زلال باشد.

بله می دانم‌. من زیادی فکر می کنم. من زیادی حرف می زنم. من زیادی بزرگم. من زیادی کوچکم. 

نیو ساوث و. این ‌کلمه را که میبینم تمام خاطرات مارتین و جسد سوخته ی برادرش توی ذهنم می آید‌. خاکستر برادرش را که به باد داد و کمیش هم روی پایش ریخت.

"برادرم را از روی کفش هایم تکاندم".

چرا میخواهم بدانم؟ چرا زیادی می دانم؟ این مواقع است که در حسرت بیخیالی اطرافیانم می سوزم. به اینکه در چه مواقعی مینشینند به ست رنگ لباسشان فکر می کنند. به اینکه هی تصاویر ۱۹۸۴ و فارنهایت ۴۵۱ توی سرم زنده می شود و هی مقایسه می کنم و با خودم می گویم: "چیزی نمانده"

بله می دانم. دیگر نمی شود هیچ کاریش کرد. هیچ کس را نمی شود هیچ کارش کرد. تلاش می کنم دو کلام با کسی حرف بزنم تا یکم فکرها را نرم کنم. نرم نمی شود. دیگر یک بچه ی چهارساله هم نرم نمی شود. سرت داد می زنند و ادعای توهین به اعتقاداتشان می کنند. پوزخند می زنند که چه حوصله ها داری. بد و بیراه می دهند که چرا به خودت اجازه میدهی به من بگویی؟ فکر کردی که هستی؟

من باید که باشم؟ من که هستم؟ شما کی‌یید؟

هرکس دارد در چاه خودش فرو می رود. چیزی نمی توانم بگویم. کاری نمی توانم بکنم‌. حرف نمی توانم بزنم. توی خودم بریزم، محکوم میشوم به دوری و کناره گیری و خود دست بالا گیری. حرف می زنم، محکوم میشوم به نصیحت کن و پرمدعا و ادعای فضل گر. همین را بگویم که بمیرم هم حاضر نیستم حرف بزنم در مورد موضوعاتی که شما حرف می زنید. من نشخوار نمیکنم. من حرف استفراغ نمی کنم.

من میخواستم معلم شوم. من عشق به درمان مردم نداشتم اما میخواستم کلی درمانگر تربیت کنم. میخواستم نرم کنم و شکل دهم و بسازم‌.

حالا احساس می کنم همه چیز از سنگ است. سنگ که به هرحال خرد می شود. همه چیز از ف است. از بدو تولدشان یک تکه سنگ آهن هستند. من مربی مهدکودک هم شوم کاری از دستم بر نمی آید. تنها چیزی که میخواهم این است که همه شان ازم دور شوند. تحمل ندارم. تحمل صورتک ها و مترسک های حال بهم زن هالووینی هرروزه دور و برم را ندارم.

بله می دانم. مشکل از من است. من زیادی می دانم. من زیادی فکر می کنم. 

محکومتان نمیکنم. شما آنقدر فرو رفته اید که هیچ کاری برایتان نمی شود کرد. من آنقدر دورم که با هیچ تظاهری نمی توانم نزدیکتان بیایم. حدی دارد دیگر.

مگر اینکه من هم. نه. عمرا. مگر اینکه بمیرم.

بله می دانم. تقصیر شما نیست. تقصیر من است.

+شدیدا نیاز دارم به اینکه حس کنم هنوز "انسان" وجود دارد. نمی دانم خودم را دعوا کنم یا طبیعیست که حتی آن ها که دوستشان دارم هم دیگر نمی توانم به‌شان نگاه کنم. به چشم هایی که بی فروغ تر می شود هرروز و دهان هایی که باز تر و حرف هایی که بی معنا تر می شوند.

نمی دانم کدام را انتخاب کنم؟ عیان ترینِ خودم را به نمایش بگذارم، خودم را رها کنم‌. این سینه ی سنگین را آزاد کنم، و هرکه ماند، ماند و هرکه رفت، بهتر.

یا ماسک درست کنم. یک ماسک. حداقل شباهت هایی هم با خود واقعی ام داشته باشد. باهاشان که هستم بر صورتم بگذارم. به قلمروی خودم که بر می گردم برش دارم. این راهیست که فکر می کنم بیشتر آدم های با وضعیت اینطوری در تاریخ انتخابش کرده اند. ناچاراً.

خب. بوده اند هم که یک "به یه ورم" بلند به آدم ها و دنیا گفته اند و خودشان مانده اند. عجیب دلم می خواهد من هم همین کار را بکنم. منتهی، من، بعضی از آن آدم ها را،

دوستشان دارم.

شدیدا نیاز دارم مثل خودم ها را پیدا کنم. که یک مشت به شانه ام بزنند و بگویند هی رفیق! این داستان هر روز ماست. بیخیالشون. تو ما رو داری.

راستش، من یک دانه دارم‌. و از قضا باید از سی روز ماه، بیست و نه روز و بیست ساعتش را آدم سنگی ها حالم را بد کنند تا آن چهارساعتی را که با همیم تلخی ها و خشم های فروخورده مان را توی یک شیرموز بریزیم و با هم سر بکشیم.

من نیاز دارم بروم سر کلاس تا توی حرف های معلم جامعه و زبان و دینی ام غرق شوم. حرف های شخص خودشان. نه که هرشب یک مشت جمله حفظ کنم تا در نود دقیقه در امتحان هایشان بلغور کنم.

بله می دانم. سعی می کنم کنار بیایم. سعی می کنم خودم را بکوبم و از نو بسازم. سعی می کنم بخندم و برقصم و بگذرم. اینکه فکر کنی سر یک آتش سوزی اینطور من هم منفجر شده ام اشتباه‌ست. من تمام طول دوران میان این انفجار ها را توی خودم می ریزم. صورت مسئله که پاک نشده. هیچ وقت پاک نمی شود. من با خنده و گذشتن و اینطور کارها دارم سر خودم را شیره می مالم. که شکل مسئله را عوض کنم تا دوره های موقتی فکر کنم که آن مسئله با موفقیت حل شد و این هم مسئله جدیدی برای حل کردن.

و بعد، جرقه های کوچک لازم است تا اینطور ترمز ببرانم. آخرش را هم میدانم. روند همیشه یکیست‌. منتهی آنقدر تکرار می شود تا هر دفعه فاصله ی بین انفجار ها بیشتر شود. از ماه به سال بکشد و از سال به دهه.

بله می دانم. چند وقت پیش باهم صحبت می کردیم درباره این که فهمیدن سخت است و درد دارد. به این فکر می کردیم که آدم های پر و فهیم تاریخ چطور می توانستند بسازند و دوام بیاورند بین دیگران؟

+هرکس که شرایطش را تجربه کرده باشد می فهمد چه می گویم. فقط لطفا به کسی از هیچ جایی از متن بر نخورد چون اصلا همچه قصدی نداشتم و حوصله ی توضیح واضحات هم ندارم. تو خود ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی.


I am not a stranger to the dark  
Hide away, they say
'Cause we don't want your broken parts
I've learned to be ashamed of all my scars
Run away, they say
No one'll love you as you are

But I won't let them break me down to dust
I know that there's a place for us
For we are glorious

When the sharpest words wanna cut me down
I'm gonna send a flood, gonna drown them out
I am brave, I am bruised
I am who I'm meant to be, this is me
Look out 'cause here I come
And I'm marching on to the beat I drum
I'm not scared to be seen
I make no apologies, this is me

Oh-oh-oh-oh
Oh-oh-oh-oh
Oh-oh-oh-oh
Oh-oh-oh-oh
Oh-oh-oh, oh-oh-oh, oh-oh-oh, oh, oh

Another round of bullets hits my skin
Well, fire away 'cause today, I won't let the shame sink in
We are bursting through the barricades and
Reaching for the sun (we are warriors)
Yeah, that's what we've become (yeah, that's what we've become)

I won't let them break me down to dust
I know that there's a place for us
For we are glorious

When the sharpest words wanna cut me down
I'm gonna send a flood, gonna drown them out
I am brave, I am bruised
I am who I'm meant to be, this is me
Look out 'cause here I come
And I'm marching on to the beat I drum
I'm not scared to be seen
I make no apologies, this is me

Oh-oh-oh-oh
Oh-oh-oh-oh
Oh-oh-oh-oh
Oh-oh-oh-oh
Oh-oh-oh, oh-oh-oh, oh-oh-oh, oh, oh
This is me


When the sharpest words wanna cut me down
I'm gonna send a flood, gonna drown them out
This is brave, this is proof
This is who I'm meant to be, this is me

Look out 'cause here I come (look out 'cause here I come)
And I'm marching on to the beat I drum (marching on, marching, marching on)
I'm not scared to be seen
I make no apologies, this is me

When the sharpest words wanna cut me down
I'm gonna send a flood, gonna drown them out
I'm gonna send a flood
Gonna drown them out
Oh
This is me


می خواهم بگویم که معذرت می خواهم. می خواهم بگویم که دلم برایتان تنگ شده. میخواهم بگویم هر باز که به چهره هاتان نگاه می کنم دستانم را مشت می کنم تا اشک نریزم.

می خواهم بگویم که این روز ها هر وقت عکس شما جایی در رسانه ها باز می شود، مردم تند تند ردش می کنند. یک دسته که قلبشان پاره پاره‌ست و می خواهند از متلاشی شدنش جلوگیری کنند و عده ی دیگر راستش را بخواهید خب، ناراحتند ولی غمگین نیستند که دشمن شاد نشود. فقط متاسف اند که اینطوری شده هرچند که شما باید بدانید می شود دیگر. خیلی بارها پیش آمده و ما اولینش نیستیم. کنار آمده اند آن ها.

ری‌را، پونه، فروغ و دیگران عزیزم. امیدوارم مرا ببخشید. من را ببخشید که چندین عکس از آرش و مهدی و ایمان و . گذاشتم و چهره های شما را، چهره های زیباتان را، بریدم و تار کردم و فِید کردم و آن پشت ها گذاشتم.

پونه ی عزیز، امیدوارم مرا ببخشی. نمی دانم اگر تو به جای من بودی چه می کردی. نمی دانم کارم درست بوده یا غلط و الان ناراحت باشم یا خوشحال.

می دانی. به هر حال همه انسانند. دلیل آوردن برای مرگ کار سختی هست و از دست دادن آن ها که دوستشان داری از آن هم سخت تر*. به هرحال ما قرار بود اول، به گفته ی ناظم، برای یک نفر نماهنگ درست کنیم. یک نفر که فارغ از گذشته اش هرکه بود انسان بود. اما می دانی، من مثل آن مادر هایی که دروغکی می گویند همه ی بچه هاشان را یکسان دوست دارند؛ نتوانستم وانمود کنم که غمم برای آن یک نفر، بیشتر از غم و حال بدم برای تو و ری‌را و دیگران است. پس تصمیم گرفتم فارغ از اینکه جواب همیشه یکسان است، ما ها همیشه محکومیم، فارغ از اینکه تو نباید شب عروسی ات موهایت را جلوی آن همه نامحرم نشان می دادی تا عکس هایت را منتشر کنند، فارغ از اینکه انتشار عکس های ری‌را در بغل مادرش گناه نابخشودنیست، فارغ از اینکه بی برو برگرد کلیپ ساختن برای آن یک نفر_ که عکس هایش می تواند در تمام شهر پر شود_مقام آور بود اما کلیپ درست کردن برای تو، تویی که عکست حتی با حجاب و این حرف ها هم چاپش مشکل دار است، حتی از مدرسه هم به اداره ارسال نمی شد؛

تصمیم گرفتم که کلیپ تو را و بقیه تان را درست کنم.

فقط می خواستم بگویم، من بین آن همه توییتری و بادهوارو نبوده ام. من زار زدم. در فراغت اشک ریختم و آن ها باید می فهمیدند. باید می فهمیدند که تو، زنده ای. تو، ری‌را، آرش، فروغ، محمد، همه تان، همه تان زنده اید. زنده تر از خیلی از ما. تا ابد.

باید به آن ها می فهماندم.

فقط می خواهم مرا ببخشی. شاید تقصیر خودت بوده. تقصیر آن لبخندت شب عروسی که مرا مسحور کرده بود. باید می بودی. باید توی آن کلیپ می بودی. می دانستم تو ذره ای نیاز نداری، می دانستم. اما باید به آن ها می فهماندم. مرا بخش که چهره ی خوشگلت را کات و فِید کردم.

و مرا ببخش که با همه ی این کارها، با همه ی این توهین هایی که به تو، خودم، و خودمان کردم، باز هم صدایم بهشان نرسید.

می دانم که مرا می بخشی. ولی هرگز نخواهم فهمید کارم درست بوده یا غلط و غمگین باشم یا خشمگین؟ ولی می دانم که لبخند دلربای تو و لبخند پاک ری‌را همزمان هم زخم های قلبم را ترمیم می کنند و هم لبخندی به لبانم میاورند که خون از میان پوسته هایش بیرون می زند.

به پونه، ری‌را، فروغ و دیگران:

متاسفم و دوستتان دارم‌.

 

 

 

 

 

*فردریک بکمن


"توی حموم درس میخوندم." با خنده می گوید.

"می زداااا" با هیجان دست هایش را تکان می دهد.

"آره، سیاه و کبودم میکنه خانوم." لبخند می زند.

"پلکش لای پنجره گیر کرده بود" ، " بچه‌م وسط خیابون افتاده بود. ماشینا از روش رد می شدن." با لبخند می گوید.

" اند آیو جاست کام اوت. توک ا تکسی تو دِر" نگاهش را به درخت ها دوخته.

. .

این ترم، پر درس ترین ترم زندگی‌م بود(چه به معنای مجازی کلمه و چه به معنای واقعیش :) .بیشترین تغییرات، عمیق ترین تغییرات(نسبت به قبل)، تلخ ترین تغییرات و شیرین ترین هاشون.

جمله های بالا شاید کم_تلخ ترین جمله هایی باشن که تو طول این ترم شنیدم. تک تکشون قلبمو لرزوندن. باعث شدن چشم هام رو ببندم و دست هامو مشت کنم.

توی این جمله ها بود که بزرگ شدم. توی این جمله هاست که آخرین تارای وصل به دنیای بچگیم دارن دونه دونه پاره میشن.

پر از جاذبه، شور، زیبایی و سیاهی بود این ترم برام. یاد فیل افتادم. وقتی آنه چندتا جمله ی شاعرانه پشت سر هم گفت و آخرش رو با یک جمله ی دردناک تموم کرد؛ بهش گفت کاش حرفتو با اون جمله ی آخر خراب نمی کردی. شاید جمله‌م با اون کلمه ی سیاهی خراب شده باشه اما با اون سه واژه ی کنارش هم وزنه.

رابطه‌م با چندتا از عزیزترین آدمای زندگیم عوض شد. با یکی‌شون از هم پاشید حتی. و من فکر می کنم این میتونه نقطه ی عطف زندگی من باشه. و من قدرتمند تر از همیشه خواهم شد. خیلی قدرتمند تر از اونی که قبل نقطه بودم.

رابطه‌م با چند تا از عزیز ترین آدمای زندگیم عمیق تر شد. سر هامونو گذاشتیم روی پای هم و گریه کردیم. و من بعد از این گریه ها قوی تر خواهم شد. خیلی قوی تر از اون زمانی که نگاهم با شوق به آسمون و طبیعت بود.

تلخی و غم رو خیلی چشیدم تو این ترم. بیش از پیمانه‌م. مزه‌ش؟ یخی که مزه ی آووکادو بده. راستش فهمیدم که، غم خوش طعمه. قویه. اینطوری با هم کنار اومدیم و بعنوان لیموناد عصرانه‌م سر کشیدمش.

آدم ها توی روی تو لبخند می زنن. آدم ها توی روی تو فحش می دهند. آدم ها توی روی تو تف می اندازند.

تو آدم ها را قضاوت می کنی. تو از آدم ها منزجر می شوی. تو با آدم ها دوست می شوی. تو عاشق آدم ها می شوی.

روزی که داری بهشان فحش می دی و سرشان داد می کشی، روزی که داری باهاشان گپ می زنی و روزی که داری بوسه‌‌ به گونه شان می زنی و دست در گردنشان انداختی؛ یکهو آدم ها می نشینند روی صندلی، ماسکشان را بر می دارند و شروع می کنند به تعریف داستان واقعی زندگیشان.

می گویند و می گویند. تو ملتمسانه نگاهشان می کنی. آرزو می کنی کاش به جایش دست بلند می کردند و پی در پی بهت سیلی می زدند. آرزو می کنی کاش نمی شنیدی. کاش کر بودی. کاش کور می ماندی. کاش هیچکس تو را از جزیره ی دو در سه ات بیرون نمی کشید و پرتت نمی کرد توی سیل. ولو اینکه آن سیل تو را بسازد.

و آن وقت است که از خودت منزجر می شوی. ریز و درشت فکر هایی که درباره ی طرفت می کردی به ذهنت می آید. چطور توانستی؟ چطور توانست؟ چطور توانسته تا اینجایش را دوام بیاورد و حتی هر روز بهت لبخند بزند؟ نمی فهمی. می شکنی. خودت را لعنت می فرستی برای غصه های کوچکی که میخوری.

و از فردا، قصه ی قضاوت و قساوت و قهر و غیبت را از سر می گیری.

من تا به حال ماسکم را برای کسی برنداشته ام. به این رسیدم که غم های مشترک می تواند آدم ها را بهم نزدیک تر کند‌. فرقی ندارد به‌هم بگوییدشان یا نه. همین که شما قبلا لمسش کردید و می دانید که هیچکسی توی این دنیا نیست که کوچک و بزرگش را تجربه نکرده باشد(یا نکند) کافیست.

در شب هایی که تا دیروقت درس می خواندم و جوش می زدم، در شب هایی که مثل آدم درس می خواندم، در شب هایی که می نوشتم، در شب هایی که می رقصیدم، هر شب یک ستاره بود. و من از میان آسمانی رد شدم که هر ستاره اش بدنم را سوزانده.

و من ، جای سوختگی هایم را دوست دارم. نگاه کن، آنقدر این اکسیر غم لذت بخش است که نمی توانم از مدام نوشتنش دست بکشم.

آن شوق دیدن همدیگر، روزهای چهارشنبه، کنار کتابهایی که خیلی دوستشان داشتیم و آدم هایش را نه، آن کلاس های منطق با قضیه ها و شور فهم مغالطه ها و سرمنشا بحث ها، آن زنگ های آرامش بخش دینی، مثل مورفین، بی مانند به تمام کلاس های دینی‌یی که تا به حال داشته ام، آن کتاب خواندن های زیر میز، آن دفترچه ی آبی خال خالی که یک کتابدوست به من داد، تک تک کلاس های مدرسه ام، تک تک معلم ها، آن شوق و لرزه ی اندک ناشی از فهم راز ها، آن اتاق بزرگی که سراسر مجسمه های تاریخی برنزی، از فراعنه گرفته تا سردار ها بود و دیروز کشفش کردم. آن یک ثانیه ای که نفسم حبس شد موقع دیدنش، آن برف بازی ها و آدم برفی ها بعد از شب بیداری های امتحان ها، آن رقص های یواشکی سر کلاس، آن تولد های غافلگیرانه برای معلم ها و آخر آن سر خوردنم توی سالن و خندیدن خرخرانه ی مستخدم مدرسه و در پی‌ش صدای خروسکی سرماخورده ی  پرحرص من در اعتراض به آن خنده.

همه ی این ها قلبم را پر از شادی، چهره ام را پر از زیبایی و سرم را پر از شور کرده. من سه سال و نه ماه و نه سه ماه و نه روز در طول این ترم بزرگ شده‌م. حالا خوشحالم و راضی. از تمام گریستن هایم، رقصیدن هایم، از تمام ذوق زدن ها و بچگی کردن هایم، از تمام نوشتن هایم، از تمام چت هایم.

نمی توانم بنویسم از تمام "حرف هایم. رفتار ها و فکر هایم". و از این بابت ناراحتم. چند نفر را با حرف هایم رنجانده ام. از دلشان دراورده ام. ولی فکر می کنم به آن روزی که از هر حرف و هر عملم، زیبایی بیرون بریزد. و بپاشد روی تمام قلب آدم ها.

امروز صبح معلم ازمان خواست بیاییم و از کتابی که خواندیم و خوب بوده و میخواهیم دیگران هم بخوانند، حرف بزنیم. حنانه آمد بالا. کتاب یک قدم تا لبخند و دو قدم تا لبخند را معرفی کرد. با آن بلند بالایی و شور زیبایی و لبخندش، که مرا حتی در فکرم از تمسخر آن دو کتاب باز داشت. آنقدر زیبا گفت که من هم لبخند زدم. این دختر یکی از نعمت ها در طول این ترم بود.  تاثیری که او در آن چند دقیقه گذاشت صد برابر تاثیری بود که خود کتاب در دوازده سالگی روی من گذاشته بود. به امید آن روز که من هم مثل حنانه، رنگ بپاشم روی قلب خاکستری آدم ها.

خیلی پر اتفاق و پر تجربه و آزمون و خطا بود این ترم. و من ذره ای از انتخابش پشیمان نیستم. حالم خوب است.

این ترم، با معدل 19.82 و رتبه ی دوی کلاس هم تمام شد.

امروز نهم است و دقیقا دو ماه دیگر پانزده سالگی تمام می شود و شانزده ساله میشوم. احساس می کنم آماده ام. هرچند مثل همیشه احساس می کنم می شد بیشتر طول می کشید و کمتر زود می گذشت :)

دلم می خواهد کلیشه ترین جمله ی پایانی ممکن را بگویم و بروم در آغوش بالشتم:

به پایان آمد این دفتر،

حکایت همچنان باقیست.

 

 

 

پی.اس: تناقض لحن گفتاری اول نوشته و بازگشت به لحن نوشتاری از نیمه‌. بله بله. چه می شود کرد؟ دلم می خواهد ویرایشش نکنم. همینطوری ایراددار دوستش دارم :)

عکس نوشت:آدم برفی شیش ماهه ی من روی میز پینگ پنگ، دوران امتحانات، به وقت نیم ساعت بعد از امتحان جامعه :)


سلام. من اینطوریم که کلی کتاب و نویسنده تو ذهنمن. کلی آرزو و هدف، کلی کتابی که دوست دارم بخونم، و کلی دعا برای لحظه ی تحویل سال.

ولی وقتی در لحظه یکی بهم میگه یدونشو بگو، همش از ذهنم پاک میشه و نمیتونم اسم نویسنده‌هه رو بگم یا ارزو کنم و آبروم میره!

خلاصه که مادرم قراره بهم هدیه بدن. ولی دو روزه هیچییی به ذهنم نمی رسه. لطفا کادو ها و هدیه هایی که همیشه تو ذهنتون هست یا خوبن رو بگین تا یکم برای من یادآور باشن. مرسی.[اه]


Sometimes, you can't look at their faces anymore.

That lovely face, that smile wich you've known it for many years, becomes ugly. You can't look at that anymore.

Sometimes, you just wanna sit down, hug somebody, start crying, and talk and talk. .

He or she just listens, in the end, just smiles and says it's gonna be finish oneday.

But it's IMPOSSIBLE.

They, soon or late, will show who they really are.

And you can't look at that lovely face anymore.

You can't understand.you can't accept. You scare. Not because of what they say. Because of being friend to that guy for many years.

Sometimes, all the people, become haters. You just wanna talk to your dearest one. But sadly you forgot that she went your hater from now on.

And at that time, you sit, hug your teddy bear and start talking.

You realize that you MUST tell all you have in your heart and mind to your teddybear from now on

And yes. My Teddybear became my dearest one from now on.

You'll see me even stronger and happier from now on.

I'm gonna prove it. 

+می دانم که این را میبینی. و چون نمی توانی بخوانیش توی گوگل ترنسلیت می زنی. گوگل ترنسلیت هم بدترین ترجمه ی ممکن مثل همان گو ددی دستت می دهد. اما نمی توانستم احساساتم را به فارسی بیان کنم. شاید برایت نامه ای بنویسم.


یک نقل قولی خونده بودم که بعد یک چندتا مقدمه گفت خلاصه همه قراره همو اذیت کنند پس دنبال راه ها و آدمایی باشیم که به اذیت شدن بیارزه.

خلاصه.بین دیر به دیر نوشتن و بدنوشتن یک رابطه ی مستقیم هست. این شد که مدتی شده بود که توی فضای بی ستاره و چند ستاره ی ضغیف اخیر بیان در رفت و آمد بودم اما نمی نوشتم. وقتی دیر به دیر می نویسیم سیستم دفاعی ذهن اینطوری توجیه می کنه که خب موضوعی برای نوشتن نداری! گقتنی هارو قبلا گفتی و هرچی بگی فقط تکراره.

به هرحال. دیشب جامعه شناسی رو باز کرده بودم و هنوز هیچی نخونده بودم که چشمم افتاد به یک اسم. دکتر

فرامرز رفیع پور .جامعه شناسی که دبیرمون معرفی کرده بود و من همون جا گوشه ی کتابم نوشته بودمش. این شد. بله. همینطوری شد که جرقه بعد از مدت ها برگشت.و من با آغوش باز ازش استقبال کردم.

بعد از خوندن بیوگرافی دکتر رفیع پور، یک چرخی بین مقاله ها و آثارشون زدم. از اینکه بعضی هارو میدونستم لبخند می زدم و از ناشناخته بودن اون های دیگه لبخندی گشادتر:))

پاهام شروع کردن به یخ زدن،ضربان قلبم پیچید توی گوش هام، میگرنم شروع کرد به قردراوردن، انگشت هام از این مقاله به اون مقاله، از

ماکس وبر به دکتر

فردین علیخواه ، از

فرهنگ غرب به

خرده فرهنگ های جوامع آفریقایی پرواز می کردن و چشم هام می رقصیدن.

ساعت شد دو و نیم شب. اون تیرکشیدن خوشایند پشت از فهمیدن و یادگرفتن و کشف کردن  اونقدر سرمستم کرده بود که حتی به آقای علیخواه هم پیام دادم و ازشون خواستم بهم کتاب معرفی کنن و القصه.

ساعت سه نصفه شب بود و من رفته بودم توی رخت خواب(بدون ذره ای امتحان جامعه شناسی فردا را خواندن).

فردای آن شب(امروز) زنگ اول دویدم پیش معلم جامعه ام و کلی درباره ی ماجرای دیشب و شوق و ذوقم تعریف کردم. گفتم یکم برای شروع سخت بوده و اگر می شود برای بچه ها یک چیز اسان تر باشد بهتر است. خانم گفت کتاب های جامعه همه تخصصی هستندو خودش سن من که بوده گرچه هیچی نمیفهمیده آنقدر شریعتی خوانده تا بالاخره یک چیز هایی فهمیده. گفت حالا درس خوندی؟ گفتم نه دیگه خانوم همه اش داشتم مقاله میخواندمD: اعتراض کنان گفت که اول درس بعد مقاله و بدوم بروم بخوانم =)

تا زنگ آخر که امتحان داشتیم خواندم و کامل شدم(بله میدانم حالا مگر چه خبر است!) وسط تصحیح کردن برگه گفتم خانم تو مدرسه خوندم. هی یی کشید و گفت(بله باز هم میدانم خبری نیست) خب تو که اینقدر هوش داری درس بخونی چی میشی؟ گفتم خانوم خوبه دیگه. گفت اره ولی اول درس بعد مقاله گفتم خانوم برای من برعکسه D: گفت خب به هرحال معدل مهمه! گفتم خانوم حالا خوب شد معدلم. گفت میتونستی بیست بشی!(حالا نگاه کن:/)

فکر کنید :) توی

این هم گفته ام  که ترجیح میدهم بجای موضوعات جذاب ولی تالیفات خشک مدرسه منابع آزاد بخوانم. هرچندکه مصاحبه خیلی خشک و مختصر از آب درامده ولی دوستش دارم.(البته انجایی که این جمله را گفته ام توی عکسی که از رومه گذاشته ام نیست)

در طول روز بین عطش خواندن،ادبیات،منطق،اقتصاد،زبان،یادگیری کدزنی!،جامعه شناسی، کتاب های ادبیات داستانی، کتاب های علمی و. در حرکتم و نظریه

هزینه فرصت بدجور قدرت نمایی می کند. تا الان هفتاد کتاب خوانده ام و اگر بتوانم این ماه ده تای دیگرهم بخوانم به 80 تای سالم می رسم. اگر هم نه که هفتاد و پنج هم عدد خداست :) فعلا جامعه شناسی به زبان ساده ی آقای

زیباکلام را دانلود کرده ام و در کنار سانست پارک پل استر عزیز و ناطوردشت سالینجرخان انتظارم را می کشند و من هم انتظارشان را می کشم هرچند بایدبجای انفعالِخواندن، در کرییتیویتی نوشتن داستان غرق شوم و فیلم دوپاپ را برای جلسه ی فردا ببینم. از فیلم های اخیر ن کوچک و داستان ازدواج و 1917 را دیده ام و همه شان را دوست داشته ام. فیلم ن کوچک هم اقتباس خیلی خوبی از کتاب آلکوت است و به خاطره داران با این کتاب پیشنهاد میگردد. تازه هم کتاب همسران خوب(ادامه ی ن کوچک) و هم خود ن کوچک در فیلم گنجانده شده.اگر دوست ندارید اینده ی این چهارزن کوچک را قبل از خواندن کتاب بدانید درنظر داشته باشید.

کسی هم با من از بیست و چند روزی که مانده حرف نزند.و از سی و هفت روزی که تا شانزده سالگی ام مانده.(البته خیلی ها که میگویند یعنی تمام شدن شانزده  سالگی و رفتن در هفده و اگر بهشان رو بدهی تا بیست سالگی هم می روند. من اینهارا قبول ندارم. کام آن! تازه یاد گرفته بودم به جای چهارده پانزده تلفظ کنم!) البته فکر نکنید از آن کودک های در گذشته گیر کرده ام ها! خیر بنده با قد صد و شصت و شش و پاهایی که هنوز هم از رشد درد می کند و چاقالو شدن هایی که ناشی از عدم تحرک است و حرف های گنده گنده ای که گاهی اطرافیانم را می آزارد اصلا قیافه ام به خواهانان کوچک ماندن نمیخورد:d

چند روز پیش شیمی تجربی را دانلود کردم و با کمی اندوه ورقش زدم. ولی به این نتیجه رسیدم چندبار دیگر هم برگردم میایم همین رشته. حتی اگر در آینده فقیرترین ادم روی زمین بشوم_که نمی شوم_ ^_^

همین دیگر. پست هیجان نوشتانه ای احمقانه از ان ها که عقل و احساسم همیشه بر سر نوشتن یا ننوشتنشان در جنگ است :()

+دوخط اول بسی ضایع شروع شده!میدانم!


توی تاریکی می نشینم و ریسه را به پنجره آویزان می کنم:
"داشتم روی ویرایش آن مقاله کار می کردم. بعدش می خواهم شروع کنم. زندگی واقعی را. خواندن و نوشتن و دیدن و حتی درس خواندن بدون استرس."
این ها را زیر نور ضعیف ال ای دی ها توی دفترم می نویسم. برف شدت گرفته. آنقدر پرزور می بارد انگار که عزمش را جزم کرده آتش کارگران ساختمان رو به رویی را هر طور شده خاموش کند.
فکر می کنم. برف چاق بود که نمی نشست یا برف ریز؟ یادم نمی آید. تکیه داده م به صندلی و انگشتانم با چتری هایم بازی می کنند.
_ نمی دانم چه‌م شده. فکر کنم اگر رفتم و روانشناسی خواندم روی این حالت خودم تحقیق کنم. همه دارند غصه می خورند و افسردگی گرفته اند آن وقت من اینجا در راضی ترین حالت ممکنم به سر می برم. 
_منظورت از چه‌م شده چیه؟ بده که تو هر شرایطی مسلط به اوضاع می شوی؟
_نه مشکل آنجا نیست. فکر می کنم درست نباشد که حتی آرزو کردم این وضعیت کمی بیشتر طول بکشد. البته آرزو نکردم. فکر می کنم اگر بیشتر طول بکشد خوشحال بشوم. این هم همان است دیگر. چه فرقی دارد؟
_آرزو هم می کردی اشکالی نداشت. ضمن اینکه قرار است کلی بخوانی و بنویسی. از این بهتر؟ دیگران هم اگر همچه معجزاتی داشتند همینطوری آرزو می کردند.
_من یک قاتلم. درسته؟
_چی؟
_من یک قاتلم. آرزو کردن برای این که این شرایط بیشتر طول بکشد چه فرقی می کند با آرزو برای اینکه آدم های بیشتری بمیرند؟
_الان رگ معنویت زده بالا یا چی؟
_هیچی. فقط یادم میفته چند شب پیش که داشتیم برمی گشتیم خانه _آخرین باری که رفته بودیم جایی_ یه پسر کوچولو رو دیدم که دستش رو تا ته کرده بود توی آشغال ها.
_هوممم.
_از اون روز حالم از خودم و تمام احمقایی که چپ میریم راست میایم دستامونو میشوریم بهم میخوره.
_ اینکه تو یا دیگران دستاهاتون رو بشورین یا نشورین فرقی تو وضع اون بچه ایجاد نمی کنه.
_می دونم. ولی این منصفانه نیست. نه تنها منصفانه نیست حتی احمقانه ست. می دونی، حتی از خودم به خاطر اینکه وسواس های احمقانه ی عزیزام با اینکه یک هفته ست تو خونه موندن حالم رو بهم میزنه؛ بدم میاد. میفهمی چی میگم؟ از اینکه اینقدر فکر می کنمم همینطور.
_آره. معلومه که میفهمم.
_"من حتی نمی تونم بنشینم با یک نفر ناهار بخورم و مثل آدم حرف بزنم. یا اینقدر حوصله م سر میره یا اینقدر موعظه می کنم که یارو اگه یه جو شعور داشته باشه، صندلیش رو تو سرم خرد می کنه" نگاه کن. اصلا انگار سلینجر من رو نوشته. یا این رو گوش کن "چرا میرم؟ بیشتر به خاطر این میرم که نمی تونم جلوی خودم رو بگیرم و درباره هر بدبخت زخم خورده ای که می شناسم قضاوت نکنم" البته من دارم بهتر میشم؛ ولی هنوز آدم آدم نشدم.
_نکن. الان نصف دنیا دارن به این فکر می کنن که چقدر ناشکر بودن و چون نعمت هاشون رو قدر ندونستن اینطوری شده. کافیه تلگرام رو باز کنی،کلی متن کارما و شکرگزاری و توبه و زندگی زیباست می بینی. عوضش تو هنوز به همون چیزهایی فکر میکنی که قبلا فکر می کردی.
_نه دیگه. اونطور ها هم نیست. من این هارو فقط دارم به تو میگم. به بقیه لبخند می زنم یا نوشته هاشون رو لایک می کنم.
پاهایم را میگذارم لب پنجره. آدم صبح ها نمی تواند از این کار ها بکند. سروصدا و دادهای کارگرها موسیقی پس زمینه زندگی من شده. انگار یک موزیک پر قیل و قال جامائیکاییست که همه دارند فالش می خوانندش.
به تک تک گلدان هایم توی هر طبقه کتابخانه نگاه می کنم. به تک تک کتاب هایم. آن هاییکه چندبار خوانده ام، آن هایی که هنوز نخوانده ام، و آن هایی که هرگز نخواهم خواند.
زیر ال ای دی های رنگی لبخند می زنم. پنهانش می کنم. باید نه تا کتاب دیگر تا آخر همین ماه بخوانم. باید  بروم سر وقت درس های عقب افتاده و تست ها. باید زنگ بزنم دوستم تا چهره اش را ببینم. باید کتاب مسابقات را حفظ کنم. گودریدز را آپدیت کنم، بروم و با گیتارم آشتی کنم، آن همه فیلم توی آرشیو را ببینم، بنویسم، بنویسم، بنویسم.
دوست دارم بروم پشت بام و همانجا بخوابم. همانجا هم ، با افتادن نور خورشید روی صورتم بیدار شوم. آنقدر بنشینم تا برف ها آب شوند. نهم است. دقیقا یکماه تا تولدم مانده. چهار روز تا تولد دوستم. یک هفته تا تولد آن دوست دیگرم. باید یادم بماند بهشان تبریک بگویم.
به تولدم فکر می کنم. به اینکه اگر همینطور پیش برود باید تنها جشنش بگیرم. قبل تر ها فکر می کردم معرکه می شود اگر یک تولدم را تک و تنها لب دریا یا توی دشتی جنگلی جایی بگیرم.
اما حداقل نه برای شانزده سالگی. این موقع آدم باید با دوست هایش برود بیرون و تا نصفه شب نیاید خانه. کاری ندارم که اگر وضع موجود هم نبود نمیشد آنطوری برگزارش کرد.
به هر حال همینطوری است دیگر. آدم بزرگ می شود. آدم پیر می شود. چه در قرن شانزده چه در یک تراژدی مضحک در قرن بیست و یک.
هر وقت به بزرگ شدن فکر میکنم، یاد هولدن می افتم. یا کافکا. البته نه خودش. آنی که موراکامی خلق کرده بود.
بدجوری آرام و راضیم. حالم شاید از همیشه بهتر باشد. برف همچنان می بارد. پاهایم را توی خودم جمع می کنم و همان جا روی صندلی خوابم می برد.

 


جودی عزیز، سلام.

گمانم اولین باری نیست که برایت نامه می نویسم، اما از آخرین بار چند سالی میگذرد.

نمی دانم نامه ام را که بخوانی مرا یادت می آید یا نه؟ چندوقت پیش دیدم داستان جدیدی درباره ی ریشه ات در خاندان سلطنتی بیرون داده ای. جودی، من آن کتاب را برداشتم، در آغوشم فشردم، و بعد از ورق زدن و نگاه کردن به چهره ات و موهای مریخی ات، دوباره سرجایش گذاشتم.

بله جودی عزیز. آن را گذاشتم همانجا بماند تا بچه های جدید بیایند و لذت زیستن با تو را تجربه کنند. دوسال پیش که آخرین داستانت را خریدم، فقط یکبار آن را خواندم. و این وحشتناک بود. 

سال ها پیش شاید هر کدام از ماجراهایت را سی بار به بالا خوانده بودم.

جودی عزیز، بعد از ماجراهای تو، شاید بیش از سیصد داستان و کتاب را زیسته ام. اما می دانی چیست؟ تو پایه گذارش بودی. تو پایه گذار خلاقیت، شادی، تلاش و بیشتر ویژگی های شخصیتی کودکی ام بودی.

جودی، می دانم الان حوصله ات سر می رود و می روی توی چادر انجمن جیش قورباغه تا با راکی و فرانک جلسه ی نجات دنیا بگذاری.

اصلا به خاطر همین است که از صمیم قلب عاشقت هستم. تو تا آخر عمر، کلاس سوم.ت هستی.

کاش من هم می توانستم تا ابد با تو کلاس سوم بمانم.

اما جودی، من دارم بزرگ می شوم، دارم غم، شادی، اضطراب، مهربانی، شکست و پیروزی را به شکل های متفاوتی تجربه می کنم. خواسته و نخواسته، برای ابد از کلاس سومی بودن درمیایم. انگشتر حال نمایم دستم نیست. اما مطمئنم اگر دستم بود، هر رنگی بود جز بنفش.

پس جودی جان، این نامه را نوشتم که بگویم گرچه دارم دور میشوم، اما هرگز فراموشت نمی کنم.

نمی توانم. تو بخشی از من هستی. تو رومه دیواری کلاس ششمم، پخش کردن اعلامیه های صرفه جویی آب کلاس چهارمم، تو تمام برنامه های تابستان های خفنم هستی.

جودی عزیزم،  این نامه را نوشتم تا یک خداحافظی درست حسابی با تو بکنم، تا روزی که بشنوی به چهل و هفت خیریه ی کودکان کشورهای مختلف، داستان های تو را هدیه کرده ام!

 

 

پ.ن: به استینک لاستیک سلام برسان.


نرسیدم به نوشتن نود و هشت نامه یا آخرین پست نود و هشت یا این عنواین. البته،  با اینکه الان نود و نه است، رسما نود و نه نیست‌‌. به هرحال، سردرد دارم و باز میخواهم بنویسم. یک هفته بیشتر می شود که مرتبا مینویسم.احساس قدرت می کنم. احساس خوشحالی و خوشبختی. سال نود و هشت واقعا برایم سال خوبی بود. فهمیدم دوستی چیست، عجز چیست، فتح چیست. یک روز رفتم روی پشت با و روی بادکنک هلیومی‌یی آرزو هایم را نوشتم. آن آرزوها براورده شد. نه به خاطر رسیدن آن بادکنک به آسمان. به خاطر اینکه آن آرزوها هدف بود.

من به چشم ها خیلی دقت می کنم. هرکس را میتوانی از روی چشم هایش بفهمی. به چشم های نوروز نود و هشتم که نگاه می کنم، خیلی چیزها می بینم. معصومیت بیشتر، نادانی بیشتر، ناپختگی بیشتر. درد و رنج و لذت کمتر.

به خیلی چیزها رسیدم امسال. از هشتاد کتاب، داستان های چاپ شده، مصاحبه چاپ شده، دوستی های فتح شده و ترک شده، یادگیری تایپ، چندین فیلم، چندین کلاس، دوم شدنی که از اولی های دفعات پیش با ارزش تر بود؛ بزرگ شدن میان پیاده روی ها و کافی شاپ های تنهایی، طرد‌ شدن و ترک کردن، نوشتن، نوشتن، عشق ورزیدن. .

واقعا میخواهم آدم بهتری بشوم امسال. هزاربار هم بگوییم که برنامه ریزی و امید بستن بی فایده است، من تلاشم را می کنم. واقعا می گویم. با تمام بدی ها و کاستی ها و خشم ها و کژی های امسالم، همان چند دفعه کمک هرچند اندک، احساس می کنم روحم را شفاف کرده. 

یکی از بلوغ های نود هشت همین ماه کرونایی اخیر بود. من برگشتم به آغوش نوشتن، آزادانه فکر کردن، فرو رفتن و خلوت کردن و دلتنگ شدن و از یاد بردن. 

دچار بی حسی خاصی هستم. در این دوره نه عصبانی می شوم و نه غمگین. نه از مرگ دیگران میترسم و نه از مال خودم. نسبت به انقراض بشر هیچ حس خاصی ندارم هرچند که گمان نمی کنم به این زودی ها اتفاق بیفتد. نسبت به این شایعه جنگ بیولوژیکی، دلم نمی خواهد باورش کنم. مهم نیست هرچند نفر تکرارش کنند. تا زمانی که واقعا کسی اعتراف نکرده یا سندی نباشد باورش نمی کنم. چه فایده دارد؟ وقتی ادم میتواند بین بلای طبیعی بودن و قساوت یا وحشتناک بودن یک فرد یا افراد انتخاب کند، چرا باید آنی که اعصاب را بیشتر خورد می کند انتخاب کند؟

درس نخوانده ام در این مدت. اما می دانم که خواهم خواند. روشم دستم آمد:فقط باید پشت میزتحریرم بنشینم.

چندساعت دیگر بیدار می شوم و لباس سفید نو میپوشم و چشم میکشم به لحظه ای که شیپور بزنند و برقصم. مثل امروز که با آکاردئون وسط کوچه از جا کنده شدم.

سال خوبی بود واقعا. چندوقت پیش داشتم چت یکی از دوستانم را میخواندم که نوشته بود درست است سال نود و هفت خیلی سال بدی بود. . اگر بخواهیم آنطور حساب کنیم تمام سال های رفته و نیامده بدند. این ماییم که باید اعتراف کنیم احساس واقعی مان نسبت به اعمال خودمان در سال گذشته چیست.

عمیقا متشکرم از تمام کسانی که امسال کنارم بودند، بهم روحیه دادند، تشویق و یا حتی تنبیهم کردند. .

سال خوبی بود و سال خوبی خواهد آمد. می روم بخوابم.

سال نوتان مبارک♡


1.اواخر دورهمی بود و عقربه تیک تاک می کرد. ساعت گوشیم شد صفر صفر صفر صفر.

توی تاریکی آهنگ گذاشتم  با نور گوشی رقصیدم: ولکام تو سیکس‌تین.

2. حدود سه روز کرختی داشتم. با احتساب امروز. (احتمالا تاریخ انتشار این پست نه فروردین میخورد که روز تولدم بود اما حالا یازدهم است. که ساعت از دوازده شب هم گذشته پس دوازدهم است!) برایم تجربه ی خوبی بود. سریال دوست داشتنی فرندز را شروع کردم و توی این دوروز کلی خندیدم. جهان بهم ریخته و کسی با دوروز بیخیالی از مدار به در نمی شود. با این حال از فردا برمی گردم به خودم. می خواهم به خودم ثابت کنم که آدم بی جنبه ای در سریال دیدن نیستم:)

3.اینترنت را با پول خودم خریدم. سرعتش عالیست و می خواهم ازش عالی استفاده کنم

4. مهم نیست که من پست شماره دار نوشتم. مهم نیست که انقدر هم کوتاه نوشتمش. مهم نیست که من واقعا می خواهم بزنم روی دکمه ی انتشار. حداقل دارم با هر ده انگشتم می نویسمش. دنیا همینطوری است. همیشه سالگرد های تولد را وما نباید با نوشتن تمام تجربیات سال قبل و هدف گذاری های سال پیش رو شروع کرد. می توان فردای تولد را به عنوان یک هدیه تمامش را فیلم دید و خندید. ارزش سردرد شدن را دارد. گاهی باید واقعا به خود اجازه داد که روال های همیشگی را بر هم بزنی.گاهی باید به خود اجازه بدهی از ارزش های همیشگیت دست بکشی. گاهی باید کل یک روز را ویست کنی. به خودت اجازه بدهی بد بنویسی. کم و شماره دار بنویسی. بدون اینکه از خودت عصبانی شوی:

باید گاهی رها شد. آن هم با احساس خوب. و بعد از اینکه دیدی چه مزه ی مزخرفی دارد، برگردی به خود اصلیت. با احساس بهتر.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها